تارا
دختـر هابیل چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳ 5:45خونه ی ما مملو از پرنده ست که از اله صبح تا دم غروب تو حیاط جولان میدن
چند روزیه رنگکار اومده و شیشه های در خونه رو برداشتیم.
دو روزه صبح وقتی میرم براشون گندم بریزم یه گربه زشت، از دری که شیشه نداره میاد تو
اینقدر تاریک و ظلماته که من بهش میگم تارا
گاهی خدا با بعضی سکانس ها میخواد یه چیزهایی حالیت کنه.
تارا، میره خودش رو زیر درخت انار قائم میکنه
و وقتی گنجشک میاد برای دون خوردن، کشتی کج شروع میشه
همش دم پنجره هستم خبط و خطایی صورت نگیره
اینقدر هم این گربه پرروئه، پیشتش هم بکنی نمیگه وای بسرم
گنجشک از کار من تعجب میکنه، آخه تازگیا منو آدم حساب نکردن و
وقتی هم براشون دون میریزم فرار نمیکنن
اما نمیدونن من صلاحشون رو میخوام
نمیدونن یه افعی اون زیر منتظره
نتیجه اخلاقی:تو زندگی اگه دم رسیدن بودی و نشد، توکل به خدا کن
به خدا اعتماد داشته باش، اون تارا رو میبینه و تو نمیبینی