ادی مورفی
دختـر هابیل پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ 21:10تو موسسه یه آقایی از نوش آباد برای کمک هزینه خانمش که کنسر سینه بود،میومد.
چهره اش خیلی شبیه آقای "ادی مورفی " بود.چهره سبزه طور،دندون های سفید و اون ته سیبیل.
یه گوشه می نشست بی آزار تا نوبتش بشه و کمک هزینه درمان رو بگیره و دوباره دو هفته بعد بیاد.
الان اصلا یادم نمیاد اسم و فامیلش چی بود. اما چهره اش واقعا مورفی بود.
یه روز که رو به روی من کنار یه خانم دیگه نشسته بود یهو اون خانم یه خمیازه کشدار و صداداری کشید شبیه وقتی یه اورانگوتان صبح از خواب بیدار میشه. قشنگ دوتا دستاش رو مشت کرد و به سینه اش کوبید تا خمیازه دیگه ای تو تنش نمونه.
این صحنه با صدای ترسناک شروع شد اما با اون ضربه زدن ها خیلی کمدی شد و چشم های هاج و واج من و ادی و بعد خنده من و ادی:)
جالب اینکه طرف اصلا تو باغ نبود که بابت این کار ما میخندیم.
لزومی به تقوای الهی و لبخند ژکوند زدن نبود من واقعا از سویدای دل می خندیدم و اشک گوشه چشمم رو پاک میکردم.
این اتفاق بامزه، جوری شده بود که هربار میومد پرونده رو بگیره خندمون میگرفت :))
بعد عید، یه خانمی اومد چهره زرد رنگ معلوم بود تازه شیمی درمانی کرده، شماره پرونده رو گفت، همون شماره پرونده خانم ادی مورفی بود.
گفتم:خانمشون هستین؟!
بله.
تا حالا ندیده بودمتون،همسرتون میومدن همیشه
بله،ایشون فوت کردن...
چی؟!!!
پرونده از دستم افتاد باورم نمیشد اون خنده و اون چهره اش جلو چشمم اومد.
وا رفتم...برای ایام فاطمیه خواستن دیگ غذا ببرن پشت وانت بود، راننده تصادف میکنه و ایشون هم پرت میشه و سرش به جدول میخوره و تمام.
وگرنه کی میذاشت من خودم بیام اینجاها،قرار بود من بمیرم اون زودتر رفت...
از گوشه چشمم اشک میریخت اما اینبار از غم...
بعضی آدم ها یهو ناغافل بی هوا میرن و تو رو تو یه شوک ابدی میذارن...
این شب جمعه باشه برای ادی مورفی و همه آدم هایی که ناغافل و بی هوا رفتن.
برای اونایی که اندازه یه لبخند، یه خمیازه کشدار به گردن ما حقی دارن.
بخوانید تا برایمان بخوانند.