دایره المعارف خوبی ها

دختـر هابیل سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴ 22:58

این هفته بشدت خسته شدم خسته و کوفته

بی رمق به معنای واقعی کلمه

همه خستگی زد به کمر

یهو چنان برق می‌گرفت که خشکم می‌کرد

به هر بنی بشری هم که میگفتم:تتمه حرفش همین بود،از خستگی زیاده:/

امروز صبح رفتم خونه مادرم،برق نبود فستم رو اونجا باز کردم، چای و صبحانه، از دردم گفتم تو حین صبحانه خوردنم برام چهارتخمه درست کرد و آورد. بخور قوت بگیری...

هنوزم درد دارم اما همین که یه نفر واقعا دردم رو فهمید و درصدد بهبود حالم بود کلی بهم انرژی داد.

خاصیت همه ی مادرها بگمانم همینه ،یه حال خوب کن:)

زنده باشی و بمونی برام:))

فرهنگ لغت

دختـر هابیل شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴ 22:14

مادر زنگ زده که برات از حرم یه تسبیح خریدم خیلی خوشگله

فقط مخصوص برای تو آوردم برای خواهرات نگرفتم فقط برای تو:))

حالا صداش رو درنیار

باشه به هیییییشکی نمیگم:))

*وقتی مادر هم میدونه من کماکان عاشق تسبیح هستم

مادر چیست؟! دایره المعارف خوبی ها:*)

میزون :))

دختـر هابیل شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ 10:28

خونه رو مرتب کردم، سماور رو پر آب،

چند صفحه از کتاب کینتسوگی

خوندم،گفتم برای آخرین بار گوشی رو چک کنم

که یهو ده پونزده تا پیام از دایرکت داشتم.

کنجکاو شدم ببینم کیه؟!

گلبم اکلیلی شد، گونه هام سرخ، لب هام مبسوووووط

مامانم بود تازگیا یاد گرفته برام دایرکت کلی کلیپ میفرسته

از وقتی هم دیده من دنبال سرویس غذاخوری هستم

کل دایرکت شده بشقاب و خورش خوری بازار تهران و شوش و عبدالله آباد ‌:))

پارسال روز مادر به پیشنهاد من، شریکی براش گوشی خریدیم

من گفتم:تنهاست گوشی لمسی براش خوبه

اول گفت:من یاد نمیگیرم که همون سامسونگ تاشو خودم خوبه

اما الان یه اینستا باز حرفه ای شده که نگو:))

هربار که منو میبینه میگه:خدا خیرت بده که این گوشی رو تو باعث و بانی ش شدی، شبا تا دو و سه خوابم نمیره این دستمه بعد میخوابم

رفیق تنهاییم همینه:))

یه کلیپ هست که میگه میزون میزونم

من دقیقا ساعت 1:26دقیقه بامداد با دیدن دایرکتم میزون میزون بودم میزوووون

بچه سوسک

دختـر هابیل چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳ 9:59

مادرم رفته پیش مشاطه، بعد از کارش راضی بوده

قیمت مناسب کار هم تمیز!!

گفت میخوای تو هم برو.

بدم نمی اومد حالا که قراره برم مهمونی بعد عهد بوقی برم آرایشگاه

رفتم محیط ساده بود اما طرف خونگرم بود و خوش مشرب

گفت:چقدر شما خواهریا فرق دارین!!

شما همونی که نویسنده هستین؟!!

نویسنده؟!! مادرم بهتون گفته ؟!

داشتیم با مادرتون حرف میزدیم گفت:دخترم اون یکی طراح فرش، اون ماما، شما هم نویسنده، قلم خوبی داره، کتاب هم بیرون دادین؟!

خواستم مثل علی جی بگم:ک چه تابی؟!! سوووت

خندم گرفته بود که گفت:میشه پیج تون رو داشته باشم!!!

چند وقت پیش یکی هم تو دایرکت گفت:خانم سعدآبادی ممنونم ازتون شما افتخار بیدگل و کارخونه برقی :/

خلاصه نمیدونستم اینقددررررر افتخار آفرینم

عجالتا شما دارید پست های یه بچه سوسک رو میخونید که مادرش قربون دست و پای بلوریش میره

ستون!!

دختـر هابیل یکشنبه دوم دی ۱۴۰۳ 23:3

بعد بچه ها یهو بدن درد گرفتم و پیشونی درد

تازگیا زیاد پیشونی درد میگیرم انگار یکی هی ناغافل کف گرگی میزنه بهم!!!

از مجید اصرار که زود قرص بخور تو دیگه مریض نشی

تو ستون خونه ای تو بیفتی ماها چه کنیم!!!

درسته پر از تملق و چاپلوسی بود اما خوشمان آمد!!

قرص هم نخوردم:))

واقعیت نوشت:مادر میتونه هیچ مدرکی نداشته باشه اما همزمان معلم، پرستار، آشپز، خیاط، مشاور و... باشه

این همه پر :))

مکاشفه

دختـر هابیل سه شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۳ 11:49

از جمعه تا به الان مادرم به یمن شهدا مشهور شده و هربار زنگ میزنم بهش یا در حال مصاحبه ست یا قرار بیان برای مصاحبه و این صحبتا...
جمعه 8تیر برای من و مجید، آغاز خونه تکونی بود و این روند تا ساعت 4بعد از ظهر ادامه داشت.
نزدیکای ساعت 5دیدم مادرم زنگ میزنه، و لحن حرف زدنش به گونه ای بود که نشون میداد بیحاله. وقتی گفت حالم خیلی بده، ترس برم داشت و گفتم:الان مجید رو میفرستم دنبالت بیا خونه ی ما.
و شروع کرد به حرف زدن، با این جمله گریه هاش شروع شد
نشسته بودم که یهو علی عباس(شهید علی عباس رزاق زاده) اومد خونه با چنتا شهید دیگه پسرخاله ام، پسر عموم، پسر عمه ام و چندتا دیگه که نمی شناختم
آیا من گفته مادرم رو باور میکنم؟!
بطور قطع و یقین بله
آیا دفعه اولش بود‌؟!
قهریست که نه!!!
مادرم خودش هم خبر نداره اما چشم سومش فعاله،حالا به واسطه چله های قرآنی ست یا ژن مادر دختری که داشته نمیدونم؟!
چون مادربزرگ خدابیامرز هم اینگونه بود، خدا نکنه از کسی بیزار میشد اگه نفرین می‌کرد به سال نکشیده طرف ریق رحمت رو سر کشیده بود و اگه دکتری کسی رو جواب می‌کرد یه ختم 12هزارتایی یاعلی براش می‌گرفت و طرف به اذن خدا شفا می‌گرفت.
یادمه چند روز قبل از اینکه داماد همسایه مون فوت بشه، راه به راه دم پنجره آشپزخونه وایمیساد و میگفت:چرا اینقدر صدای شیون از خونه جمیله میاد، ما هم می‌گفتیم بابا خیالاتی شدی چه صدایی.
و بعد چند روز صداش بلند شد
این قضیه برمیگرده به سال 84، حالا مثلا تو زودتر میتونی به کسی بگی قرار یه اتفاق بد براتون بیفته؟!
خانم دکی هم که بچه بود و بهش الهام میشد (تو یه پست نوشتم)
وقتی سر از سجده برمی‌داشت کلی بدنش میلرزید و ازشون خواست که دیگه این توفیق رو نداشته باشه،
یادمه تو اوج کرونا بهش گفتم:زهره از اون سجده ها برو که راه حل رهایی رو بهت میگن، گفت دیگه تموم شد.!!
مکاشفه یا خبر از آینده کلی فشار روانی و بی حالی بهمراه داره.
پسرعمه ام شهید علی عباس رزاق زاده به مادرم گفته:رای ندادی؟!
و مادرم بخاطر اینکه نزدیک به یک سال هست که وقتی میبینه کریم برای آوردن یه دستگاه فرش از ترکیه اینقدر
سختی کشیده وامی که حقش بوده بهش ندادن، و هربار به بهانه های مختلف سنگ قلابش کردند و باید ماهانه یک میلیارد جریمه هم بده،وقتی یه تولید کننده رو اینقدر سر میدونند گفت :امسال رای نمیدم!!
اما بعد از حرف شهید که گفته:باید جوابگوی خون شهدا هم باشی با کریم هر دو رای دادند، و منم بعد اون رای دادم.
بهرحال تو فیلمی که منتشر شد دلیل اصلی رای ندادن سانسور شد.(یک امر کاملا طبیعی ست در ایران )


مادرم خواب ندیده، در عالم بیداری این قضیه اتفاق افتاده.
اما اینو بگم که مادر من نه پیغمبرزاده ست نه امامزاده، نه شفا میده نه اون شهید گفته به کی رای بدین و نه هر داستان دیگه ای، واقعیت همین بود که عرض شد.

شهدا شاهد و ناظر و حی هستن.

امیدوارم هرکس رئیس جمهور شد حواسش به خون شهدا باشه، کاری نکنه که ملت از همه چیز زده بشه طوریکه شهدا بیان برای وساطت!!!
یاعلی


پروفسور بالتازار

دختـر هابیل پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۹ 17:41

قبلنا خیلی زنبور بود، بیشتر بچه ها بی نصیب نبودند ازش.
تابستون  بود و نیش زنبور.
تازه یه ورد هم میخوندیم که دور و برمون نیاد، تلخه، تلخه، تلخه

انگاری اون زنبور حالیش میشد که وقتی میگفتیم گوشت تلخیم، دور و برمون آفتابی نشه!! 

وقتی بچه های همساده رو زنبور نیش میزد، میومدن دم خونمون و شیره برگ درخت انجیرمون چاره ساز بود.

 مادرم هم میگفت:زنبور نیشت زد، بجاش تا سال دیگه سرما نمیخوری برو کم کم جاش خوب میشه.

بعدها با اومدن موبایل،فرکانس و امواج زنبورها قاراشمیش شد، قاطی کردند.

دیگه من تابستون های پر زنبور نمیبینم، نمی بینم بچه ها بگن تلخه، تلخه.

چند وقت پیش یه پروفسور اومده بود برنامه ی طبیب میگفت:زهر زنبور عسل، واکسن کرونا و ایدز و آنفولانزاست.

این زهر باید جهانی بشه.حالا راست یا دروغ گفته هاش بعدا معلوم میشه. 

اما اگه حقیقت داشت، مادرم من سال های قبل به این علم دست یافته بود.

یار دیرین

دختـر هابیل چهارشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۸ 17:21

یادش بخیر،موقع خونه تکونی که میشد مامانم میگفت:کی بشه این درس و مشق شما تموم بشه که همش باید کلی دفتر ودستک و کتاب متاب جمع کنم

زهراااا بجای ورق زدنشون بیا بگو کدوم رو میخوای کدوم رو نمیخوای دور بریزم

که من جیغ بنفش میکشیدم ماااااماااان همشوووو میخوااااام

خدا نکنه موقع خونه تکونی باشه و من از قفسه کتاب ها شروع کنم حالا تا فردا دارم کتاب ورق میزنم و

کتاب خوندن اون موقع یه حلاوت خاصی داره

حالا که به فکر مرتب کردن خونه افتادم که ذهنم درگیر اسرائیلات نشه می بینم هر جا میرم کتاب وجود داره

اتاق خواب؛رو میز نهارخوری،تو آشپزخونه؛دم میز تلفن؛پذیرایی بالا و پایین؛تو اتاق امیر حتی پارکینگ 

خلاصه که مادرجون با تموم شدن درس و مشق این کتاب های من تموم نمیشه :)

آچمز

دختـر هابیل شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۸ 22:37

دارم ظرف میشورم که امیر میگه:بیا قایم موشک بازی کنیم

میگم:می‌بینی حالمو؟!

یه اووف از ته دل میکشه و میگه:خدا چرا من همچی مادری زاییده ام

هیچی دیگه،دهانم بدوخت و ظرف ها رفت برای موعد بعد!!!

 

حافظ

دختـر هابیل پنجشنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۷ 16:56
تا من یاد دارم مادر رو دار قالی ترانه های قدیمی رو میخوند مهستی و هایده و حمیرا،لب کارون آغاسی،آهنگ زیارت عباس قادری و قس علی هذا

یه بابایی گاهی میومد خونه ی مادر و میگفت:هرکی ترانه گوش کنه دم مسیحایی و لحن داووی به گوشش نمیرسه،آخه صوت داوودی یه چیز دیگس!!

من تو دلم میگفتم:آدم نقد رو ول نمیکنه نسیه رو بچسبه،من صدای تو را دوست دارم مادر، همین لحن همین دم

گل سنگم رو که میخوند منو به یه دنیای دیگه می برد.

یادمه اولین سال دانشگاه هم اتاقیم اکثر دیوان حافظ رو از بر بود وقتی بهش گفتم به چه امیدی حفظی؟؟
گفت از بچگی مادرم یادم داده!!

حالا ماهم در حد صددانه یاقوت دسته به دسته بودیم خیلی پیشرفت شگرف داشتیم در حد پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت یا دختر شیرازی دختر دختر شیرازی بود...
از همون شب تصمیم گرفتم هر شب یکی از اشعار حافظ رو بخونم اینجوری شد که عاشق حافظ شدم.

رفیق

دختـر هابیل پنجشنبه سوم اسفند ۱۳۹۶ 21:30
دارم کتاب جدیدم رو میخونم که می بینم مادر زنگ خونه رو میزنه

دیشب که کتفم رو با روغن بد بویی ماساژ داده بود بهتر شده بودم

گفت:بهتری اومدم دوباره ماساژ بدم تا بهت نمونه؛عادتی بشی

یکی بیاد به من بگه رفیق بی کلکت تر از مادر هم هست آیا؟!!

+تا ابد فدامدا

قرص لبخند

دختـر هابیل جمعه پنجم آبان ۱۳۹۶ 15:33
یکی ار اقوام می نالید که چند وقتی که هر روز میره مدرسه پسرش

چون تنهایی میترسه و از کار زندگی افتاده

یادمه روز اول مدرسه نشسته بودیم و مادرها یه قسمت دیگه نشسته بودن

سرم رو برگردوندم و دیدم مادرم رو که لبخند میزنه بهم

دلم قرص شد به بودنش

و حتی تو دلم گفتم چه مادر قشنگی :))

گاهی وقتا آدم تو زندگی دلش به همین لبخند ها قرصه

مادر بی تو تنها وغریبم

دختـر هابیل یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۶ 12:46
 

گوشی که خریدم اولین آهنگی که دانلود کردم باش آهنگ مادر حبیب بود

ماشین که خریدم اولین آهنگی که توش گذاشتم با ولوم هزار،مادر حبیب بود

و حالا اولین آهنگی که با سه تار خواهم زد آهنگ مادر حبیب خواهد بود انشالله              

 

میم مثه مادر

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:0
یادمه روز مادر که می شد

می رفتم مغازه اقا محمود خدابیامرز
 یا حج احمد آقای همسایه یه دست لیوان پافیلی میخریدم

و می گفتم بنویس به حساب!!

بعد هم می رفتم با چه دقتی با روزنامه همشهری که از خونه خاله گرفته بودم کادو می کردم،

اما همیشه دوست داشتم واسش سرویس یاقوت بخرم

درست شبیه سرویس یاقوت زن همسایه...

اما شاهکار و اسکار کادو خریدن می رسد به مجید

که تو بچگی هلک هلک رفته مغازه
 و یه دونه اسکاچ واسه مادرش خرید😉😉

 هنوز که هنوز این اسکاچ طلایی در خاندان ما زبانزد همگی ست!!

بهرحال خدا شانس بده واسه ما کوفتم نخرید😏😏

روز مادر مبارک.🌺🌺

 

چی چی سالاری؟؟

دختـر هابیل سه شنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۵ 9:47
 مامان از همه ی می پرسه واسه فردا چی بپزم

هر کی یه چیزی میگه و بعد  هرچی خودش دلش بخواد درست میکنه

این کجا و آن کجا

دختـر هابیل یکشنبه هشتم اسفند ۱۳۹۵ 12:35
 

بابام عاشق نوار حاج کافی بود اینقدر گوش میداد که من همه ش رو حفظ بودم

داستان ازدواج حضرت خدیجه و پیغمبر

داستان بدنیا اومدن پیامبر

داستان تولد امام زمان

واین بند شعر رو که یا کافی میخوند یا پدر«محمدٌ احمدٌ طاها»

این اواخر هم گاهی از طریق گوشی واسش میذاشتم و میگفت خیر ببینی

اما مادر عشق آغاسی بود با روضه میونه ی خوبی نداشت یعنی رو دار قالی ما از مهستی وهایده و اغاسی

درس زندگی آموختیم اگه خدا قبول کنه

روضه میره مادر اما حوصله نوار روضه نداره

ما یه رگمون مذهبیه و یه رگمون بچه قرتی

+اینجوری بود که ما در خانواده ی نه چندان مذهبی نه چندان ثروتمند ولی تا دلت بخواد شاد بدنیا اومدیم.

زمستون

دختـر هابیل چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۵ 10:58

زمستون  نچسب ترین فصله واسه من ،به شخصه میشم یه معتزله ی افراطی که حوصله ی از خونه بیرون اومدن هم ندارم

یجورایی به خواب زمستونی میرم...

یادمه اون روزا که مدرسه میرفتم وقتی نصف شب بلند میشدم ومیدیدم هنوز دو سه ساعتی مونده تا رفتن به مدرسه

کلی ذوق زده میشدم جا داشت همون لحظه بلند بشم وسجده ی شکر بجا بیارم اما حالش نبود

گاهی وقتا که بعد نماز با مانتو وشلوار یخ زده مواجه میشدم مادر اونو یا رو بند بالای بخاری خشک میکرد

 یا لحاف کرسی رو بالا میزد و لباس ها رو پهن میکرد و چه کیفی داشت پوشیدنش گرم ونرم

حال میداد دوباره باهاش یه چرتی بزنی..

زمستون با این چیزاش تا حدی قابل تحمله :*)

گردش روزگار...

دختـر هابیل سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵ 12:49

هرچی من این خونه های مسکن مهر رو می بینم یاد اردوگاههای فلسطینی میفتم،عین هو قفس،بعد فک کن بعنوان مهمان دعوت بشی،شرایط بگونه ای هس که اگه خدای ناکرده ناغافل از جات بلند بشی باید به بغل دستیت بسپری جا منو بگیر الان میام وگرنه ناغافل رکب میخوری و چیدمان چتربازیت در ورطه ی خطر هست،از میوه و شیرینی نصف کاره که بگذریم پروسه سفره انداختن بغایت دشوار است،نصف خونه رو باید خالی کرد تا سفره رو انداخت،بعلت کمبود جا یه سفره هم اتاق خواب بچه انداختن،که یهو با جیغ و فریاد بچه نچسب وبیمزه وبی لعاب صاحبخانه روبه رو شدیم که «از اتاق من بیایین بیرون»و صاحب خانه با عذرخواهی مختصر از ما و عذرخواهی فراوان از فرزند ما رو به یه قبرستون دیگه گور به گور کرد،حالا من اصلا کار به اون مرغ نپخته ندارم اما تمام مدت به این فکر میکردم که ما دهه شصتیای نسل سوخته چیز ی که اصلا حالیمون نبود،همین حس مالکیت بود،اتاقم،تختم،تبلتم،هندزفریم،ما شب که میشد ردیفی مثه میت همه تو حال میخوابیدیم و حال میکردیم ومادر وقتی می دید نمیخوابیم و میخندیم با گفتن بکپید نماز صبحمون قضا خواد شد خیلی شیک و مجلسی شب بخیر می گفت،نه حالا که یه ساعت سر تخته بچه قصه میخونن و آهنگ بی کلام میذارن و با بوسیدن بچه اونو دعوت به خواب میکنن،دوره ما اگه نخوابی تهدید به پرت کردن تو کوچه و هم آوایی با سگ وشغال های تو کوچه و حادترش هم سفره شدن با بچه گیره«آل» بود.
آهنگ بی کلام کجا بود من تا یاد دارم «کفتر کاکل بسر وای وای»بود.تبلت کجا بود،لامصب آتاری هم نداشتیم و دم به دقه خونه خاله پلاس بودیم با بچه های خاله دعوا سر بازی که نوبت منه،بماند که همراه با تی کاف هواپیما ما هم اوج میگرفتیم و با لندینگ، سقوط،پر از فراز و فرود بودیم،از هفت سنگ و استپ آزادی هم که بگذریم دم خونه عمو خدابیامرزم یه بشگه خالی بود که عصر که میشد مشتی از بچه ها می رفتیم توش و یکیم هل میداد،لذتی که اون بشگه و سیر وسلوک معنویش داشت کلش اف کلنز نداشت،ماها همه مرد بار اومده بودیم هفته ای یه دست کتک حصه مون بود.یادمه یه بار به مادرم گفتم من اون اسباب بازی رو میخوام گفت دیگه از این اختلاطا کردی؟،اون روزا ما بهداشت روان نداشتیم که بهمون بر بخوره بعد توپ وتشر مادر صم وبکم می شدیم.تازه اگه قهر میکردیم و نمی اومدیم سر سفره با گفتن«ولش کنید گشنش باشه خودش میاد»ما رو تو یه اعتصاب غذای زورکی وارد میکرد .
هندزفری کجا بود همه خانواده با هم رادیو صبح جمعه باشما و قصه ی ظهر جمعه رو گوش میکردیم،البته یه مادرهندزفری هم داشتیم یه شلنگ آب بود که یه سرش خونه ی ما بود و یه سرش خونه همساده،از اونور مریم حرف میزد من میشنفتم گاهی هم عکسش صادق بود تازه گاهی هم توش فوت میکردیم که بر زیبایی کار افزوده می شد.اگه بچه های حالا خان زاده هستند ماها همه قانع زاده بودیم،ندار بودیم اما دلای گنده داشتیم با همه ی سختی هاش هنوزم میگیم یادش بخیر...
دلم برای بچه های این نسل میسوزه،کاش کمی بچگی میکردن،زنگ خونه ها رو میزدن و فرار میکردن،هفت سنگ بازی میکردن و...
به امید داشتن بچه های سالم و پرنشاط

بیوگرافی
بر سر در این طویله ثبت است
داخل نشود هر آنکه خر نیست


با نهایت احترام کپی نکن حَیوان!!

Insta:dokhtarehabil
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان