ارتش یک نفره

دختـر هابیل دوشنبه دهم آذر ۱۴۰۴ 9:16


در آستانه 14سالگی این وبلاگ باید بگم اینجا روزنوشت های من هست.بنامِ من!!!
روزهایی که غمگین بودم، شاد بودم، دیوانه شدم، عارف مسلک شدم، عبد بودم، کافر شدم،نوشتم، اینجا جمع اضداد من است.هیچ وقت
به صلاحدید اینوری و اونوری چیزی نه نوشتم یا باز به صلاحدید اینوری و اونوری چیزی ننوشتم.
خواستم، جواب کامنت دادم، خواستم، جواب ندادم مثل کامنت هایی که میاد و فقط میخونم و ممنون از لطف بیشمار دوستان.
اینکه کسی جلو افراد درجه یک خانواده من رو بگیره که چرااااا این حرف رو زده تو خط شانزدهم اون پست اینو گفته، یا چرا میخواد مهاجرت کنه، کجا میخواد بره، چرا اینجوری، چرا اونجوری، طوریکه زنگ بزنید بهَم و بگین برو اون پستش رو بخون چییییی گفته!!!! ؟
حالا به خانواده من بگین چرا اینو نوشته، مثلا تغییری در نگرش من یاغیِ سرتقِ چموشِ لجبازِ یه دنده میفته؟!
خواستم بگم فی المجلس همینه که هست!
اگه وبلاگ قابلیت اینو داشت که می‌شد بلاک کرد، بلاک شده بودین.
اما به سبک و سیاق خودتون میگم:من رضایت ندارم شماها نوشته های من رو بخونید،و این حق الناس هست!!
بهرحال برای فشار خون و حالات و روحیات خودتون هم بهتر هست، نخونید، نبینید.
قرار نیست با خوندن هر پست من تفسیر و تأویل صورت بگیرد و پشت سرش کدورت.
استوری های اینستاگرام هم هاید شد تا کمتر دل مشغولی داشته باشید بهرحال دنیا رو بیخیال ما ابد در پیش داریم.
امضا از طرف یه مثلا باسواد تحصیلکرده،مثلا کتابخون مغرور که احترام حالیش نمیشه، دیگه چی گفته بودین؟!!!
:)
فی امان الله در هرجای این کره خاکی بی باران.
نتیجه اخلاقی:اینجا فقط یک نفر تصمیم می گیرد چی نوشته بشه.

دختر هابیل

دختـر هابیل جمعه بیست و یکم آذر ۱۳۹۹ 20:34

امروز دختر هابیل 9 ساله شد.

کلی دوست جدید پیدا کردم دختر و پسر[خاب خاب خوشم باشه].

خیلی از دوست و فامیل منو(دختر هابیل) رو بیشتر شناختند.

سعی کردم، نوشته هام بوی خانواده، هشدار، تلنگر و خنده داشته باشه.

من از حمایت خانواده ام، حمایت مجید همسرم برای نوشتن بهره زیادی بردم.

از مادرم ممنونم که هر بار منو می بینه میگه:دیگه چیزی ننوشتی و بعد شروع میکنم به خوندن پست جدیدم.

وقتی به نوشته های روزهای اول نگاه میکنم، خندم میگیره، بعضی هاشون خیلی بچه گونه ست در حالیکه اون زمان فکر میکردم شاخ غول رو شکستم.

نوشتن به تو این شهامت رو میده، از واقعیت ها، از یاس و حرمان، از شادی و امید حرف بزنی و با دیگران به اشتراک بذاری.

ممنون از همراهی دوستان قدیم و جدید.
دوستان خاموش و روشن
برو بچه های وبلاگ و تلگرام و اینستاگرام.
 

مومن غرب زده

دختـر هابیل یکشنبه ششم خرداد ۱۳۹۷ 8:16
آیا کسی که بعد از نماز صبح نخوابه 

و دوساعت فیلم دفترچه ای با خطوط نقره ای رو ببینه

با علما،فضلا،شهدا محشور خواهد شد؟!

قهریست که نه!!

 

معلم

دختـر هابیل پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ 11:50

کلاس اول یه معلم داشتیم که تو حالت عادی میزد،سلام میکردی،اجازه میگرفتی،درس جواب میدادی کلا میزد با یه خط کش طرح ایکی یو سان،وضعیت وقتی حاد شد که یکی رو در حد مرگ زد و مسئولین ذیربط بعد از شش ماه به سلامت عقل او شک بردند و اخراج شد،تنها درسی که ازش یاد دارم،طرز آموزش نوشتن حرف«ن»،ن مثلِ کاسه ی گوشت لوبیاب
معلم کلاس دوم چشاش پف داشت و من فکر میکردم همش از خواب دیر بیدار میشه،اون اجازه میداد ساعت قرآن ضبط از دفتر بیاریم آهنگ کلاه قرمزی بذاریم و روی میزها برقص آ بیاییم.من دیگه حرفی ندارم.
معلم کلاس سوم اعصاب مصاب نداشت یه بند با صدای رسا میگفت ساااااکت،منو دوس داشت با اسم کوچیک صدام میزد
معلم کلاس چهارم،سلسله جبال یخ،اصلا آیسبرگ،روز معلم کلی کاغذ رنگی و تخم مرغ رنگی رو پنکه ریختیم که تا بیاد ذوق کنه،شلغوز همه رو به باد انتقاد گرفت این چه حرکاتیه،خجالت بکشید و مجبورمون کرد بعد کلاس همه جا تمیز کنیم،بی ذوق
معلم کلاس پنجم،طرف بسیجی مخلص بود و مداح اهل البیت همیشه نصف زنگ ها مداحی میکرد سرکلاس،بخصوص زنگ ریاضی،مشتی خرکیف میشدیم،اجرش با ابا عبدالله
دوران راهنمایی،خانم دهقانی دبیر ورزش کشف کرد منو در والیبال،من عاشق گفتن کلمه«بلند» او بودم،آرونی جماعت قشنگ «بلند» میگن
دوره دبیرستان،دبیر فیزیک گفت صدای خوبی داری و تو روی درس بخون،مام بی جنبه کلی ذوق مرگ شدیم تا به امروز،
دبیر ادبیات خانم سبطینی،معتقد بود زیبا شعر میخوانم«رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود»چه قر و قمیشی به سین و شین میدادم.
دوره کارشناسی اوضاع فرق کرده بود با اقوام و ملل مختلف روبه رو بودیم
یه استاد خانم داشتیم،تبعه عراق بودند،یعنی نگاش میکردی نفس ها در سینه حبس میشد همه ازش حساب میبردن،مرد و زن،خرد وکلان،به دمشق میگفت دِمَشق،اکثرا ساعت 8صبح باهاش داشتیم تاریخ مغول،جهان،وسطی...،تنها مزیتی که داشت این بود کشف کردم میتونم با چشای باز هم بخوابم،
شنیدم یه مدت کسالت دارند،امیدوارم بهبودی حاصل فرمایند«تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد»،دکتر اصلانی از اساتید ماهی بود که سر کلاس از همه چی می گفت غیر درس ولی بقول شاعر«نازت بکشم که نازنینی»کلا درس زندگی میداد.
ارشد،کلا پنج نفر بودیم،و اساتید به وضوح مشرف بودند به دانشجو،و از شیطنت من کاسته شده بود هرچند هنوز هم آتیش میسوزندم
یه استاد داشتیم عباسی،بچه مشهد بود کانّه خود جکی جان،وقتی یه ربع از کلاس میرفت و من حوصلم سر می رفت،ناغافل ازم سوال می پرسید اینکه یهو دلت بریزه کلی ها،نصف گوشت بدنم اینجوری آب شد،آخرشم سر امتحانش کتاب اشتباه خوندم.
دکترا،این قسمت داره لود میشه...

 

جیبوتی

دختـر هابیل چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ 18:51

این سومین باری بود که درد به سراغم میومد،دوبار قبل تو دوران بارداری بود که همه دچار سوتفاهم زایمان زود رس شده بودند،درد از دل و روده به قفسه سینه میزد طوریکه زمزمه نفس کشیدن سخته رو از بر بودم و بعد میزد به کتف و کول و یجورایی باعث فلج شدن کتف میشد و تنها راه خلاصی بالا آوردن بود که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
این درد با خوردن کباب،دوغ،ماست،سبزی،استرس و قس علی هذا حادتر میشد..سر سفره بودیم که مادر اصرار داشتن دوغ هم بخورم وگذشته ها گذشته،ما هم تابع اوامر بزرگان ،خوردن همان و لآنگ شات بسمل کردن من سر حوض هم همان.
مادر هی تف و لعنت به خودش که کاش نمیگفتم،مجید بد و بیراه به غذای کافور زده دانشگاه که مسبب اصلی اضمحلال معده ی بنده بود.
اما این حرفا واسه فاطی تنبون نمیشد و راهی دکتر شدیم،دکتر سونو گرافی رو مقدم بر همه چیز میدونست.من که اصرار داشتم از معده است و ایشون گیر داده بود کیسه صفرا، گزینه ای که هیچ وقت برای من روی میز نبود و به مخیله بایر مغزمم خطور نکرده بود.با اومدن جواب سونو مشخص شد که کیسه صفرا در میزبانی از کلی خورده سنگ دست کوکب خانم رو از پشت بسته.خانم محترم از اونجایی که سنگ های ریز باعث انسداد میشه سریعا باید عمل کنید وگرنه باعث مرگ میشه،نه گذاشت نه برداشت نه یه قطره آب تو حلق ما ریخت حکم هم داد،من هاج و واج که چطور یه کیسه صفرا پشکل که اندازه جیبوتی هس همچی واسه ما شاخ شده و شاهراه حیاتی...در ضمن بعد عمل از خوردن گوشت کبابی،غذای چرب،روغن جامد،حبوبات،لبنیات،تنقلات،تخم مرغ و کله پاچه خودداری بشه چون در نبود کیسه صفرا احتمال کبد چرپ همی رود،ومن بغایت اگه اونجوری نمیرم اینجوری با مرگ تدریجی ریق رحمت رو سرمی کشیدم پس چی بخورم؟؟!!
اما گاهی به مرگ میگیره که به تب راضی بشه اینجا مصداق عینی داشت،هر چند بعد از بیرون اومدن از مطب آلوچه آلوچه اشک ریختم اما دیگه تحمل این جیبوتی رو نداشتم،
امان از درد...وقتی چشام رو باز کردم یه شیشه حاوی جیبوتی کنار تختم بود که میتونستم با سنگ هاش یه قل دوقل بازی کنم.

زروان

دختـر هابیل چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ 18:45
+عطرشو حس میکنم همین حوالی
چی میگی همین الان عوضش کردم... که اوووه چه بویی،گویی که عطر وختن به گلستان دلفروز می پاشند.
مجید در حال پند پدرانه بود که از فحوای کلامش میتوان فهمید که امیرعلی فکر جیب شپش گرفته اونو نمیکنه و همی......مراعات هم بدچیزی نیس،اما امان از بچه ی ناخلف،مدتی بود که خونه از تهی سرشار بود و کم مونده بود خونه به حرف بیاد ومضامین آب نکشیده ولغزهای نشنیده بارمون کنه
اینکه پیشگیری بهتر از درمان است شعار تمام جوامع بود وخواهدبود.
و ما هم قبل از به حرف آمدن خونه و بور شدنمون و از اونجاییکه جوجو عشق دیدن سوپرمارکته راهی خرید شدیم یجورایی به نام او به کام ما،در بدو ورود به سالن یه ذکر وانثی در حال کرم کشی و دلبری بودند که خدا همه رو به راه راست هدایت کنه من دیگه حرفی ندارم :|
مجید به قسمت حبوبات رفت منم طبق روال همیشگی به سمت قفسه مولفیکس،در همین حین یه مردی در حال نگاه کردن به قفسه ها بود و یه سردرگمی خاصی تو نگاهش بود،حدودا چهل ساله،زیاده خورده پروار بود اینو از دکمه های انتهایی پیرهنش میشد متوجه شد.

--
چی میخواین؟ والا زنم گفته مایی بی بی بخرم مورفیکس بگمونم،
مورفیکس نمیدونم دارن یا نه ولی مولفیکس اوون قفسه پایین هست شماره بندی شده
هـه هموون،دستت درد نکنه آبجی
درحال خرید بودم که یهو صدای نابهنجاری بلندشد بالفور سرم رو به سمت صدا هدایت کردم،شلوار مبارک همایونی طرف مولفیکس بخر به طرز شدید اللحنی آوای آزادی سر داده بود طوریکه
«آندرپنتس» یارو که مامان دوز بود یهو پدیدار شد.
درجا خبردار ایستاد،میرغضبی شده بود که بیا و بیین همی ژاژ میخایید و نجوا کنان که این چه بساط و والذاریاتی است که خدا تو این بحبوبه نصیبش کرده،من که هاج و واج مونده بودم وقتی به خودم اومدم از شدت خنده کم مونده بود سکندری بخورم با یه پیس پیس خفیف و چشمک ناقابل مجید رو به سمت صحنه ی جرم ماوقع هدایت کردم
از شورت مامان دوز مجرم ونقش کوچولوی من در این واقعه که هدایتش کردم به قفسه پایین برای مجید میگفتم که گفت: خدایا دوباره تو شر رسوندی
بنده به عنوان یه مورخ معتقدم سیستم غافلگیری شلوار نخی آدمی را به مقام «زُروان» می رساند یعنی «به ابدیت ساکن و ثابت و به زمانی که از جریان باز ایستاده باشد و مانند آب راکدی که دیگر هرگز به جریان نیفتد»
این جر خوردن نابهنگام و یهویی ممکن از موقع بلند کردن قابلمه،فشار از پایین،عطسه،رل کردن فرش در پایان مراسم ختم اتفاق بیفتد این نمونه آخری رو به چشم دیدم که میگم. همون لحظه ست که
شق و رق میایستی بدون کوچکترین حرکت طولی و عرضی اینجاست که آدمی زروانیسم میشود.
در حال صحبت با تلفن شد «الو سلام دوباره ایییی بی صحب شده پاره شد که» شصتم خبردار شد که طرف استاد جرواجر دادنه،دوباره گفت حالا ارّه یا تیشه
که معلوم بود خانم طرف مشکوک به وجود مصالح ساختمانی جامانده در شلوار همایونی ست که هی باید دوخت ودوز راه انداخت.
دلسوزی بی مورد من بی فایده بود با توجه به سابقه ی ایشان،زیاد پروار بودنش و سیستم اعجوب برانگیز شلوار نخی
به اصرار مجید به سمت قفسه های دیگه رفتیم و من به این فکر میکردم آخه چرا گل منگولی،چرا آدیداس و نایک نه
داشتم میومدم بیرون که یه خانمی بچه بغل با یه پسر ده ساله سریع در حالی که میگفتن زنگ زده گفته کنار قفسه «مورفیکس»هست داشتن میومدن پایین.
با لبخندی حاوی از شیطنت از سوپر مارکت اومدم بیرون.
+ گاهی برای باز شدن دل گرفتتون برید سوپر مارکت
+ حدود نود درصد شلوار پوشان نخی این مقام زروانی رو تجربه کردند و برای دیگزان همی نشاط رفته
+ قدر شلوار لی رو بدونید
+از اتاق فرمان اشاره میشه درمورد فاق کوتاه شلوار لی ایراد سخن کنم

گردش روزگار...

دختـر هابیل سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵ 12:49

هرچی من این خونه های مسکن مهر رو می بینم یاد اردوگاههای فلسطینی میفتم،عین هو قفس،بعد فک کن بعنوان مهمان دعوت بشی،شرایط بگونه ای هس که اگه خدای ناکرده ناغافل از جات بلند بشی باید به بغل دستیت بسپری جا منو بگیر الان میام وگرنه ناغافل رکب میخوری و چیدمان چتربازیت در ورطه ی خطر هست،از میوه و شیرینی نصف کاره که بگذریم پروسه سفره انداختن بغایت دشوار است،نصف خونه رو باید خالی کرد تا سفره رو انداخت،بعلت کمبود جا یه سفره هم اتاق خواب بچه انداختن،که یهو با جیغ و فریاد بچه نچسب وبیمزه وبی لعاب صاحبخانه روبه رو شدیم که «از اتاق من بیایین بیرون»و صاحب خانه با عذرخواهی مختصر از ما و عذرخواهی فراوان از فرزند ما رو به یه قبرستون دیگه گور به گور کرد،حالا من اصلا کار به اون مرغ نپخته ندارم اما تمام مدت به این فکر میکردم که ما دهه شصتیای نسل سوخته چیز ی که اصلا حالیمون نبود،همین حس مالکیت بود،اتاقم،تختم،تبلتم،هندزفریم،ما شب که میشد ردیفی مثه میت همه تو حال میخوابیدیم و حال میکردیم ومادر وقتی می دید نمیخوابیم و میخندیم با گفتن بکپید نماز صبحمون قضا خواد شد خیلی شیک و مجلسی شب بخیر می گفت،نه حالا که یه ساعت سر تخته بچه قصه میخونن و آهنگ بی کلام میذارن و با بوسیدن بچه اونو دعوت به خواب میکنن،دوره ما اگه نخوابی تهدید به پرت کردن تو کوچه و هم آوایی با سگ وشغال های تو کوچه و حادترش هم سفره شدن با بچه گیره«آل» بود.
آهنگ بی کلام کجا بود من تا یاد دارم «کفتر کاکل بسر وای وای»بود.تبلت کجا بود،لامصب آتاری هم نداشتیم و دم به دقه خونه خاله پلاس بودیم با بچه های خاله دعوا سر بازی که نوبت منه،بماند که همراه با تی کاف هواپیما ما هم اوج میگرفتیم و با لندینگ، سقوط،پر از فراز و فرود بودیم،از هفت سنگ و استپ آزادی هم که بگذریم دم خونه عمو خدابیامرزم یه بشگه خالی بود که عصر که میشد مشتی از بچه ها می رفتیم توش و یکیم هل میداد،لذتی که اون بشگه و سیر وسلوک معنویش داشت کلش اف کلنز نداشت،ماها همه مرد بار اومده بودیم هفته ای یه دست کتک حصه مون بود.یادمه یه بار به مادرم گفتم من اون اسباب بازی رو میخوام گفت دیگه از این اختلاطا کردی؟،اون روزا ما بهداشت روان نداشتیم که بهمون بر بخوره بعد توپ وتشر مادر صم وبکم می شدیم.تازه اگه قهر میکردیم و نمی اومدیم سر سفره با گفتن«ولش کنید گشنش باشه خودش میاد»ما رو تو یه اعتصاب غذای زورکی وارد میکرد .
هندزفری کجا بود همه خانواده با هم رادیو صبح جمعه باشما و قصه ی ظهر جمعه رو گوش میکردیم،البته یه مادرهندزفری هم داشتیم یه شلنگ آب بود که یه سرش خونه ی ما بود و یه سرش خونه همساده،از اونور مریم حرف میزد من میشنفتم گاهی هم عکسش صادق بود تازه گاهی هم توش فوت میکردیم که بر زیبایی کار افزوده می شد.اگه بچه های حالا خان زاده هستند ماها همه قانع زاده بودیم،ندار بودیم اما دلای گنده داشتیم با همه ی سختی هاش هنوزم میگیم یادش بخیر...
دلم برای بچه های این نسل میسوزه،کاش کمی بچگی میکردن،زنگ خونه ها رو میزدن و فرار میکردن،هفت سنگ بازی میکردن و...
به امید داشتن بچه های سالم و پرنشاط

بیوگرافی
بر سر در این طویله ثبت است
داخل نشود هر آنکه خر نیست


با نهایت احترام کپی نکن حَیوان!!

Insta:dokhtarehabil
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان