لاتخف

دختـر هابیل شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ 14:1

چند وقتی هست ما رو عضو مادران کلاس اولی کردن چهره من بعد از عضو شدن و دیدن پیام های مادران نگران
شبیه اون وقتی هست که زیر دست دندونپزشک دهنت سرویس شده تازه یه وایتکس برای عصب کشی میریزه و اصرار داره قورت ندی،یه چهره ی مشوش و بیقرارِ حال بهم زن،سپاسگزار که نیمی از شما الان همین چهره رو بازسازی کردین آفرین به این قدرت تجسم:)
حالا پیام ها چیه؟
وای هنوز که کتاب ندادن کتاب ها چی میشه؟
ما هنوز نمیتونیم تو شاد ثبت نام کنیم چیکار کنیم؟
هنوز لیست چیزهایی که باید براشون بخریم نگفتن که
معلمشون کیه؟روز اول چی بیاریم؟چند نفرن؟ و این اباطیل
چقدر دوست دارم در برابر این حجم از مادران دلواپس و نگران یه پشت دست بخوابمون تو دهن یَک یَکشون
ای بشر مُعجّل شتابگر وا بده بچه بذار یه نفس بکشه، تتمه کلاس اول فقط اینه حروف الفبا رو یاد بگیره، هشت ماه یاد میگیره نترس لا تخف!!!
بقول بابام همین که بلد شدی اسم و فامیلت رو بنویسی دیگه بسه هرچند علیه الرحمة اواخر میگفت:برو دکترات رو هم بگیر تو حیفی:)
نتیجه اخلاقی :اینقدر پیشواز دنبال غصه های خدا نداده نرین کلا دنیا هیچ خبری بهش نیس، هیییییچ.

فری سایز

دختـر هابیل یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ 18:28

چند وقت پیش اینترنتی یه لباسی خریدم که وقتی اومد و پوشیدم واکنش مجید جالب بود فقط بربر نگاه کرد و ته نگاهش این بود خب توضیحات؟!
و بعد پیشنهاد کرد خودش همون لباس رو بپوشه و من تو این فشن شوی لباس داور عادلی باشم.
پوشید واقعا افتضاح بود یه لباس هشلهف که هرچی هم میخواستی در جواب خب توضیحات ،توضیح بدی میموندی چی بگی‌"نمی‌دانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است و این صحبتا"
وقتی گفت:مگه سایزت رو نگفتی
گفتم :اینا فری سایز هستند 36تا52
پس فقط به درد همون سایز 52میخوره تو تو این گمی باید شناسنامه رو کنی تا پیدا بشی، بقیه سایزها از خودگذشتگی میکنن،خودشون رو خراب میکنن که میپوشن و بعد زشت میشن!!
دیدم راست میگه پول رو می‌ریزی تو چاه خودت رو بدقواره میکنی چون فری سایز تنته
این فری سایز پوشیدن واقعیت دیگه هم داره خود واقعیت رو بهت نشون نمیده تو رو از اون اندام ایده آل دور میکنه و بهت نشون نمیده که شکم و پهلو داری و وقتی یهو لباس سایز خودت رو میپوشی اونجاست که ضربه روحی رو میخوری میبینی چقدر از خود واقعیت غافل بودی بخاطر یه کالبد اشتباه.
تو دنیای واقعی هم گاهی پیش میاد با آدم هایی حشر و نشر داری که فری سایز هستند یعنی در حد تو نیستن اما باهاشون رفت و آمد داری نشست و برخاست داری، باکسایی باشی که انرژی خوار هستند در شان تو نیست اما میبینی خودت تو تو زمین کوچیک اونا بازی میکنی کارت زرد و قرمز هم میگیری اخراج هم میشی و حتی تعجب هم میکنی چرا این برخورد رو با تو داشتن!!!
چند ماه پیش در جواب یه آشنای غریبه که گفت:چطوری؟!
من گفتم:هفته گندی رو پشت سر گذاشتم سخت و اعصاب خورد کن
در کسری از ثانیه یه کلیپ چرت و زردی رو برام فرستاد من باب حال خوب کن
قهریست که اون با روحیات من اصلا آشنا نبود و درسته من طنز مینویسم اما آدم کلیپ طنز دیدن اونم اینقدر سخیف نیستم.
مقصر اینجا خودم بودم چه ضرورتی داشت به یه آدم فری سایز از حال و احوالت بگی که بیشتر بری تو لک، دمق بشی؟!
بهرحال گاهی تو یه فصلی از زندگی با آدم های فری سایز هستی که تو رو به ابتذال نبودن میکشونن اما هر فصلی یه پایانی داره و یه شروع عالی تر.
فقط باید بچه زرنگ باشی و شروع جدید ادامه فصل قبل نباشه
گاهی تعلقات و وابستگی ها به فری سایز کار رو خراب میکنه اما تا دیر نشده دست بجنبون وگرنه مثل بختک،کابوس شب و روزت میشه.


میزون :))

دختـر هابیل شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ 10:28

خونه رو مرتب کردم، سماور رو پر آب،

چند صفحه از کتاب کینتسوگی

خوندم،گفتم برای آخرین بار گوشی رو چک کنم

که یهو ده پونزده تا پیام از دایرکت داشتم.

کنجکاو شدم ببینم کیه؟!

گلبم اکلیلی شد، گونه هام سرخ، لب هام مبسوووووط

مامانم بود تازگیا یاد گرفته برام دایرکت کلی کلیپ میفرسته

از وقتی هم دیده من دنبال سرویس غذاخوری هستم

کل دایرکت شده بشقاب و خورش خوری بازار تهران و شوش و عبدالله آباد ‌:))

پارسال روز مادر به پیشنهاد من، شریکی براش گوشی خریدیم

من گفتم:تنهاست گوشی لمسی براش خوبه

اول گفت:من یاد نمیگیرم که همون سامسونگ تاشو خودم خوبه

اما الان یه اینستا باز حرفه ای شده که نگو:))

هربار که منو میبینه میگه:خدا خیرت بده که این گوشی رو تو باعث و بانی ش شدی، شبا تا دو و سه خوابم نمیره این دستمه بعد میخوابم

رفیق تنهاییم همینه:))

یه کلیپ هست که میگه میزون میزونم

من دقیقا ساعت 1:26دقیقه بامداد با دیدن دایرکتم میزون میزون بودم میزوووون

دریچه بیخود

دختـر هابیل سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳ 15:55

دیالوگ های ماه مبارک رمضان رو شروع کنم؟!


مجید:من که اینستا رو حذف کردم تو هم پاکش کن راحت میشی!!


یعنی بستن دریچه ای بر روی انبوهی از هیاهوی بیهوده؟!


مجید:دقیقا بیهوده،مغزم دیگه خوراک بی ارزش برای نشخوار نداره!!


الان دیالوگ و نوشته های من شد هیاهوی بیهوده و خوراک بی ارزش؟!


یا خود خدا، نه خانم امیلی برونته شما رو نگفتم.


[دختر هابیل به فکر فرو می‌رود برای پاک کردن]

*پاک شد:)

وصیت نامه

دختـر هابیل دوشنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۳ 12:15

حالا که بحث سقط شد یاد سقط خودم افتادم
وقتی ختم بارداری اعلام شد مادرم خیلی ناراحت شد
مع البت وقتی خبر بارداری رو هم شنید ناراحت شد
علیا حضرت معتقد بود اون دفعه از دهن عزرائیل کشیدیمت بیرون، بچه میخوای چیکار؟!
ولی وقتی خبر سقط رو شنید اعصاب مصاب یوخ
وی می فرمود:آدم ده شکم بزاد یه بار سقط نکنه خودش یه دو قلو سقط کرده بود و براش شبیه گیوتین دوران انقلاب فرانسه بود.
هر روز زنگ میزد چه خبر؟ خوبی؟ تموم شد؟ چرا نمیری بیمارستان تو خونه نمون!!
منم لجباز می گفتم:من بیمارستان نمیرم روال طبیعی رو باید طی کنه، چهارتا بارم می‌کرد و دوباره دوساعت بعد زنگ میزد.
تا اینکه رسیدم به 23آذر 1402 و شرایط بگونه ای برام پیش رفت که تو تاریکی کورمال کورمال دنبال سررسیدم میگشتم وصیت نامه بنویسم. اکه هی بقول فروغ فرخزاد میخواستم شعله شوم سرکشی کنم،مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر!!
در ادامه وصیت نامه دختر هابیل رو میخونید:))

بنام خدای حی لایموت
ساعت 4:35دقیقه بامداد است، در تاریکی محض اتاق.
امشب دچار خونریزی شدید شدم، ترسیدم خیلی وحشتناک بود و هست.
به زهره پیام دادم، قطع به یقین خوابه، خیلی شد کنه ساعت ده صبح اگه نگاه به گوشی کنه:)
تاریکه نمیدونم کدوم خط و سطر دارم می نویسم.
مجید و پسرها خوابن، این مثلا وصیت نامه است:))
(من جزو اون دسته آدم ها هستم که دلم نمیاد کسی به خاطر

من زاه به راه بشه، مراعات میکنم بسی)

دلم میخواد گریه کنم اما الان پاهام سر شده و با هر تکون خوردن خونریزی بیشتر.
مرگ تو هر لباسی به سراغ آدمی می آید، باید عرض کنم خوش شانس نبوده مرگ.

لباس خوش تیپی نپوشیدم یه زیر شلواری قهوه ای راه راه یه بلوز سرمه ای که همیشه مجید میگه آتیش میزنم دورانداز و یه پلیور روش.
اما فک نکنم تو ظاهر رو ببینی اللهم واختم عاقبتنا بالخیر.
لحظه های رفتن یا رسیدن کمی ترسناکه.
من اگه قرار برم امیدوارم ازم راضی باشی...
دلم برای خانواده ام تنگ میشه اما قدرتی خدا اونورم خانواده پرطمطراقی دارم:)

*شب وصیت نامه ام رو برای بقیه خوندم، بهم خندیدن:/
**مرگ جوری میاد که آچمز میمونی
***یه وقتایی مراعات کردن به پایان زندگی ختم میشه
****نکنید اینجوری

خود خواسته

دختـر هابیل جمعه هفتم دی ۱۴۰۳ 9:53

[نمای داخلی، حرم]
از جعبه قرآن خوانده نشده طبق عادت همیشگی دو صفحه برداشتم
یکی به نیت شادی روح پدر و اقوام سببی و نسبی و یکی هم برای بد وارث و بی وارث
هنوز چند آیه بیشتر نخونده بودم که خانمی سراسیمه، خیلی شلخته ضریح رو بوسید و گفت:ببخشید قبله کدوم وره؟!
دست چپم رو آوردم بالا و گفتم همین مستقیم کمی متمایل به راست و
شروع کردم به خوندن بقیه صفحه"إِنَّمَآ أَمۡوَٰلُكُمۡ وَأَوۡلَٰدُكُمۡ فِتۡنَةࣱ والله..."
کنارم ایستاد تکبیرةالاحرامش رو شنیدم یهو نشست،زل زد تو چشام راستش ترسیدم، حرم خلوت زیر لب، بسم الله پرهیز گفتم.
بعد چند ثانیه گفت:دخترم که دانشگاه راه دور قبول شد اولش سختم بود یه همین دختر رو دارم با دوتا پسر که تازه اولی نامزد کرده.
بسلامتی
سلامت باشی عزیزم
ترم دو که بود عاشق یکی از همکلاسی هاش شده بود از قضا همشهری هم بود، تو همین مسیر رفت و آمد عاشق شده بودند، البته پسر دوسال بزرگتر بود. خانواده اسم و رسم داری هم هستند.برای خودشون برو بیایی دارند،ما هم داریم اما نه به اندازه اونا...


باباش اول مخالف بود میگفت:هم کف ما نیستند اما من گفتم بهرحال پسر باید یه کفه ترازو سنگین تر باشه برای دختر بهتره.
اوایل خوب بود اما کم کم ساز مخالف کوک شد،سر همون هم کف و کفه ترازو.
پسر پاش رو تو یه کفش کرد که من نمیخوام، دوسش ندارم.
گلیم بخت کسی را که بافتن سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد، دخترم از همون اول بدبخت بود تا مادرشوهرم تو زایشگاه دخترم رو دید، گفت آخرشم دختر؟!!


این دختر منم بخت و اقبالش مثل روزهای زمستونه، کوتاه و بی فروغ.
امان از وقتی یکی تو رو نخواد، هردفعه به بهانه ای جنگ و قشقرق به پاست


دست آخر کارشون رسید به طلاق، کارهای طلاق داشت پیش می‌رفت که فهمیدیم دخترم دوماهه حامله ست، پشیمون شدن
چقدر من نذر کردم. از اونور خانواده شوهر خودم چقدر نیش کنایه زدن که تو خاندان ما این رسم ها نبوده دختر با لباس سفید میره با کفن برمیگرده برگرده هم همونجایی خاک میشه که خانواده شوهرش گفتن. فامیلی که بدتر از بنی امیه ست. فقط کارشون نیش و کنایه ست خیری ازشون من ندیدم، سقای زمستون و خارکن تابستون!!!
پسرش بدنیا اومد،پیش دعانویس رفتم دعای مهر و محبت گرفتم اون سال سه میلیون دادم.


اما مردی که دلش پیش کسی دیگه باشه که صدتا سه میلیون هم بدی، فایده نداره اینا همه دلخوش کنه ست.
هربار میومدن خونه مون دومادم، یا بوقش هفت من بود(شما بخوانید ناراحت و عصبانی) یا دخترم با بچه ش میومد.
چندبار هم یکی دوهفته نبود میگفت:ماموریت، چه ماموریتی الله اعلم
مردها صدی به نود سیرمونی ندارن، دلشون هرز میگرده عینهو چاه ویل!!
دخترم افسردگی گرفت،چند ماه خونه خودم بود، دوباره برمی‌گشت خونه دوباره همین داستان.
سه سال پیش خدا بهش یه دختر ناز داد.
بذار عکسش رو نشونت بدم شب یلدا خونشون بودم. هم شب یلدا بود هم پاگشای عروسم.


این دوتا نوه هام، اینم دخترم اینم عروس و پسرم، اینم تو عکس دامادم هست که کنار همسرم وایساده.
اما من عکس رو جور دیگه می دیدم،یه سفره یلدای پرطمطراق و مجلل، کف پارکت قهوه ای تیره،چهره هایی که بزور باید لبخند بزنن چون باید عکس قشنگ بیفته، یه سگ پامر روباهی که سرگردان نگاه میکنه، دامادی که منتظر زودتر این بساط جمع بشه، دختری که ناخن های کاشتش طرح یلدایی خورده و جراحی زیبایی داره، اما زیبا نشده!!!
جا داشت بگم وجود همون سگ، روابط احساسی اونا رو بدتر میکنه و این بالتبع برای یک خانواده حتی بظاهر مسلمان مسئله ماورایی داره اما اوضاع بی ریخت تر از این حرفا بود.


تو همین حین، خانمی وارد حرم شد و دنبال چهره آشنا می‌گشت، تا فرد مورد نظر رو دید بالا سرش ایستاد.
به من گفت:خواهرزادمه
با سر سلام کردم با سر جواب سلام شنیدم.
سرت رو درد آوردم، الان زنگ زدن که حال دخترم بد شده از فشار عصبی بردنش بیمارستان،من مغزم نکشید گفتم بیام اینجا دخیل ببندم یه نذری کنم بلکی یه فرجی بشه حالا که نمیشه طلاق بگیره بخاطر حرف مردم و بچه هاش، دل شوهرش باهاش نرم بشه.
خاله بریم عمو تو ماشین منتظره...


باید ببخشی سرت رو درد آوردم دعامون کن والا،مونده و رونده عالم شدم از دست این بچه، خسته زندگی شدم خسته،مگه آدم میتونه جگرگوشه اش رو ناراحت ببینه و دم نزنه
توکل به خدا ان شاء الله اوضاع به سامان بشه
نگاهی به خواهر زاده کردم و گفتم:ان شاء الله بهتر بشن و زود از بیمارستان مرخص بشن


دیدم اشکای صورتش رو پاک کرد و جوری گفت که خاله اش نشنوه :چه بهتری وقتی دختر احمق قرص برنج خورده...
رفت و من هنگ موندم و داشتم به جعبه قرآن خوانده نشده نگاه میکردم که یه صفحه هم بردارم برای آدم هایی که خود خواسته به زندگی پایان دادن!!!

نع!!

دختـر هابیل یکشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۳ 11:9

قدرت نه گفتن رو باید از عزرائیل یاد گرفت
عجز و لابه میکنی براش
میگی من تازه دو روز دیگه عروسیمه
میگی من تازه حالا بچه دار شدم
میگی اینکه بچه ست،گناه داره
میگی تازه بعد کلی سختی، حالا میخواستم یه روز خوش داشته باشم.
میگی الان زوده
فقط تو چشات نگاه میکنه و میگه:نـَـه، وقت رفتنِ!!

قسم نخور به جونم و این صحبتا!!

دختـر هابیل دوشنبه هفتم آبان ۱۴۰۳ 11:57

من یکی رو می شناسم که اگه بهش بگن:تو رو خدا، بقرآن قسم این مطلب رو بگو، به طرفة العینی بلاکش میکنه
چون در آیات و روایات هم هست که زرتی قسم ندین!!
حتی در فرمان سوم از ده فرمان به حضرت موسی اشاره میشه که نام مرا بیهوده مبر!!
و بجای "یهوه" که خدای یهودیان هست اونا در اذان از "حشما" استفاده می‌کنند.
مثل ما که تاکید داریم بعد از کلمه "الله"، جل جلاله گفته بشه.
از این مطلب خواستم گریزی بزنم به قسم و قسم های خدماتی.
حالا تو هر کاری که هستی و داری خدمتی ارائه میکنی قسم خوردی، گاهی شفاهی گاهی کتبی.

فی المجلس سوگند نامه پزشکی.

باور بفرمائید اگر بقراط میدونست در آینده پزشکانی اینگونه بیمار رو تیغ میزنن، کاهگل می‌گرفت دهان مبارک را من باب قسم و سوگند.
چند وقت دیگه ان شاء الله مادرم عمل زانو داره، هزینه هر زانو بماند، شیرینی هر زانو هم با احتساب شرایط روز، ترقه و فشفشه های ایران و اسرائیل و نوسانات بازار ارز و دلار متغیر هست و فعلا 22میلیون شیرینی.
وقتی من گفتم:چخبره؟!
دوستان اشاره فرمودند:یک قضیه روتین هست میدن و میگیرن،تو بگو بده بستون اجباری
بیمار درد داره مجبوره.
و منطق مزخرف دیگه اینکه:همه میدن ما هم باید بدیم!!!
همه میگیرن،تو خبر نداری
زنان و زایمان مگه نرفتی تا شیرینی ندی (شما بخوانید طلا و سکه) خبری از خدمات نیست!!
خلاصه که همه جا خیلی خبرهاست که ما بی خبریم!!
کاش شریف زندگی کنیم و شریف از این دنیا رخت بربندیم!!!

غافلگیری اموات

دختـر هابیل یکشنبه یکم مهر ۱۴۰۳ 23:46

امیرعلی :عمو محمود چطور مرد؟
بهانه اش این بود سوار اتوبوس شد، پاش بین در گیر کرد، عفونت زیاد شد، و تمام بدنش رو گرفت و تمام!!
هربار میخوای سوار اتوبوس یا مترو بشی مواظب درش باش
بیدگل مترو هم داره؟!
آررررره از هلال علی تا شازده قاسم!!
بگیر بخواب فردا ساعت 7:25سرویس میاد دنبالت!
بابا احمد چجور مرد؟
یادش رفت نفس بکشه!! سکته کرد دیگه صدبار گفتم که.
پس برای سلامتی هر دوشون یه صلوات گل محمدی
خخخ، مگه مرده هم سلامتی داره؟ حالا نمیشه صلواتش جواد نکونامی باشه؟!
باید بگی برای شادی روحشون یه صلوات محمدی پسند بفرست.
"اللهم صل علی محمد و آل محمد"

حالا که نصف شبی اموات رو غافلگیر کردی و آچمز سلامتی بعد از مردن شون شدند، بخواب!!

*دیالوگ های شبانه برای نخوابیدن برای مکن ای صبح طلوع شدن

زندگی نزیسته

دختـر هابیل چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۳ 10:21

میگن خدا نسبت به بنده هاش غیرت داره

دوست نداره کسی بهشون بگه بالای چشتون ابرو

اما گاهی خود انسان، گاوه، اصلا خره، خود خر، مصدر خر بودن

میبینه جایی هست که تحقیر میشه، خورد و خاکشیر میشه، اصلا وقعی بهش نمی‌ذارن، ازش کار میکشن، خطا کرد به معنای واقعی مضمحلش میکنن، و بعد که میگی چرا قانون ارباب رعیتی رو قبول میکنی

میگه:قانون همینه!!!

یعنی گاااااو بیشتر این آدما حالیشه

اینجاست که خدا هم میگه:بذار تو این منجلاب بمونه چند بار دستت رو بگیرم، دوست داری این حقارت رو، دوست داری افسارت دست این و اون باشه، دوست داری تا ابد زندگی نزیسته داشته باشی، بیا این گوی و این میدان

نتیجه اخلاقی :یه عده هر کاریشون بکنی گاون

*از آدمایی که بخاطر اینکه یه زمانی ممکنه به یه پست و مقامی برسند و تا اون زمان زندگی نکردند فاصله بگیرید، اینا شبیه گندم ری و عمر بن سعد میمونن:/

من به در گفتم ولیکن بشنود نکته ها را مو به مو دیوارها...

سوزن و جوالدوز

دختـر هابیل سه شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۳ 14:8

از اینکه برای اِنمین بار بچه ها میخوان

جزیره لاروا رو ببینن عصبی شدم، دوباره شنیدن دیالوگ های تکراری

ولی وقتی چند روز پیش، تی وی فیلم سینمایی کوهستانی میان ما رو گذاشت با اینکه چند بار دیگه هم دیده بودم، اما نشستم تا تهش دیدم

مثل اونا سردم شد، یخ کردم، ترسیدم، عاشق شدم، گریه کردم و به وجد اومدم.

این حال رو هم بعد از دیدن سه گانه پیش از طلوع، پیش از غروب و پیش از نیمه شب اثر ریچارد لینکلیتر دارم، چه دیالوگ های نابی چه فضا سازی محشری، چه تنهایی دبشی من فیلم رو دیدمش.

اونجائیکه سلین برای جسی ترانه ساخت و گیتار زد(تازگیا دوباره تو یوتیوب دیدم :)) )

*خلاصه هرکی با یه فیلمی کلی خاطره داره

**دلم برای وقتایی که کلی فیلم میدیدم تنگ شده:/

تارا

دختـر هابیل چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳ 5:45

خونه ی ما مملو از پرنده ست که از اله صبح تا دم غروب تو حیاط جولان میدن

چند روزیه رنگکار اومده و شیشه های در خونه رو برداشتیم.

دو روزه صبح وقتی میرم براشون گندم بریزم یه گربه زشت، از دری که شیشه نداره میاد تو

اینقدر تاریک و ظلماته که من بهش میگم تارا

گاهی خدا با بعضی سکانس ها میخواد یه چیزهایی حالیت کنه.

تارا، میره خودش رو زیر درخت انار قائم میکنه

و وقتی گنجشک میاد برای دون خوردن، کشتی کج شروع میشه

همش دم پنجره هستم خبط و خطایی صورت نگیره

اینقدر هم این گربه پرروئه، پیشتش هم بکنی نمیگه وای بسرم

گنجشک از کار من تعجب میکنه، آخه تازگیا منو آدم حساب نکردن و

وقتی هم براشون دون می‌ریزم فرار نمیکنن

اما نمیدونن من صلاحشون رو میخوام

نمیدونن یه افعی اون زیر منتظره

نتیجه اخلاقی:تو زندگی اگه دم رسیدن بودی و نشد، توکل به خدا کن

به خدا اعتماد داشته باش، اون تارا رو میبینه و تو نمیبینی

هوچکین

دختـر هابیل یکشنبه نهم مرداد ۱۴۰۱ 16:40

فردا اولین جلسه شیمی درمانی

لنفوم فولیکولار

*تا تو هر چیزی به مرحله پذیرش و قبول کردن وقایع نرسی، همه چیز سخته

**اللهم اشف کل مریض

***زندگی ادامه داره....

قهوه قجری

دختـر هابیل دوشنبه دوم مهر ۱۳۹۷ 11:22

زندگی مثل قهوه میمونه میتونه تلخ باشه میتونه شیرین؛

حتی درصد تلخی و شیرینش دست خودمونه

روزت با بد عنقی وبداخلاقی و بد وبیار شروع کنی چارتا فحش به این بدی؛

بزنی دهن یکی رو سرویس کنی؛

یا ازهمون لحظه روز به خدا سلام کنی؛فدای خوشگلیای بچت بری؛یه غذا درست کنی وکمی خوش نمک باشه و بگی با ماست میزون میشه و قضیه رو ماستمالی کنی؛لباس های رنگیت رو بپوشی؛خونه رو مرتب کنی؛یه آهنگ ملایم بزاری؛کتاب بخونی؛حتی یخچال تمیز کنی

یه جا میخوندم که اگه تو بدترین جای ممکن کار میکنید؛حسی رو داشته باشید که بهترین جای ممکن هستید شرایط تغییر خواهد کرد.

درصد تلخی و شیرینی دست ماست!

+آقای گارسون یه فنجون شکر لطفا

قصه ی شب

دختـر هابیل شنبه دوم تیر ۱۳۹۷ 19:58

اپیزود اول:

چند وقت پیش برای یه کاری مجبور بودم برم شهر دیگه

تو اتوبوس نشسته بودم و خانمی بعد از برانداز کردن بلیط توی دست و صندلی،کنار من نشست.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شروع کرد با ناز وعشوه صحبت کردن که نه عشقم تو بگو کجایی تو روخدا

و منم تو دلم داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا هرچی آدم قره قوزه است باید نصیب من بشه

از این اصرار از اون بی پدر هم انکار که کدوم قبرستونی هست؛

حضرت عباسی گراهام بل اگه میدونست اینقدر آدم بی جنبه خواد بود

غلط اضافی میکرد به ذهنش خطور کنه تلفن رو باب کنه.

اول خواستم کتاب تو کیفم  رو بردارم بخونم دیدم با این تنالیته صدا مگه میشه تمرکز کرد؛ داشتم پیچ وتاب فرفری هندزفری رو باز میکردم که دیدم یکی عین هو جن بو داده به شیشه میزنه و اصرار داره به بغل دستی بگم یه نیگا بندازه

وقتی طرف؛یارو رو دید چه ذوقی کرده بود همین طور قربون صدقه سر لم یزرعش می رفت و چهره من هم دیدنی بود و منتظر بودم که این ابوقراضه زودتر راه بیفته.

بعد از چند دقیقه ماشین راه افتاد و طبق معمول همیشگی که علاقه ای به هم صحبتی با بغل دستیم ندارم کتابم رو باز کردم که یهو همون خانم که حالا خودش رو سمیرا معرفی کرده بود گفت:وا کتاب میخونید؟! رمانه؟ عاشقانه است

و من گفتم: تا عاشقانه چی باشه،اسم کتاب کوری هست در مورد یه شهری که همه ی آدم هاش کور هستند الا یه خانم

_چه جالب

گاهی بینا بودن و این همه مصیبت رو دیدن خیلی هم جالب نیست

سرگرم خوندن شدم که یهو گفت: من حوصله کتاب ندارم زندگی خودم یه پا کتابه و تازگیا هم شده یه رمان عاشقانه

خواستم بگم دیدم چند سکانس عاشقانه هندی بازیش رو؛اما دیدم هنوز واسه تیکه انداختن بهش زوده

لبخند زدم گفتم:مبارک باشه به پای هم پیر بشین

که یهو خندید وگفت:آهان رامین رو میگی نه بابا این دوست پسرمه اما همه ی زندگیمه؛عشقمه؛نفسمه

که

 با هر کلمه ی عاشقانه که نثار رامین خان میکرد ولوم صدا بالا میرفت و گاهی مسافر جلویی یه نگاهی به ما مینداخت

که من خیلی سرسری گفتم: متوجه شدم

دیگه یقین پیدا کردم تا خود مقصد باید پامنبرش بنشینم.

اولش گفت:نمیدونم چرا به تو میگم(همه ی آدما که میخوان با من درددل کنن همین جمله رو میگن)

حدود 10 ساله ازدواج کردم یه دختر 4 ساله دارم به نام نگین،زندگی مرفهی دارم همسرم وکیل هست؛تا یکی دوسال پیش هر ماه

با دوستای فابریکم گشت وگذار ومهمونی بودیم اکثرا هم این مهمونی ها خونه ی خودم بود تا اینکه صمیمی ترین دوستم گفت:برام مشکل پیش اومده و من شماره همسرم رو بهش دادم

 

مرا ببوس

دختـر هابیل سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۶ 14:59
عارفه نوشت: خواب دیدم بابا تو رو بوسید

پ.ن:بابام اهل روبوسی نبود

من اسمش رو میذارم تغییرات دنیوی

سمفونی مردگان

دختـر هابیل جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۶ 18:29
به مجید میگم مرده ها هم خواب میبینن؟

میگه ولمو کن تو رو حضرت عباس

اما من فکر میکنم خواب میبینن

خواب اینکه زنده اند و تو خونه زندگیشونن

و بیدار میشه و میگن عجب کابوسی

*دنیای مردگان برام مثه لونه مورچه دوست داشتنیه

 

ستار العیوب

دختـر هابیل شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۶ 9:35
بدو بدو مجید میاد سر یخچال بطری آب رو برمیداره قلوپ قلوپ آب میخوره

و من بربر نگاهش میکنم وقتی تشنگیش رفع شد میگم مگه روزه نیستی؟

و حالا یادش میاد که روزه بوده اما خوشحاله که دیگه تشنه هم نیست :)

+گاهی وقتا آدم بعضی چیزا رو می بینه یا می شنوه اما بهتره صداش رو در نیاره

+فلسفه ی زندگی شاید همینه :)

این کجا و آن کجا

دختـر هابیل یکشنبه هشتم اسفند ۱۳۹۵ 12:35
 

بابام عاشق نوار حاج کافی بود اینقدر گوش میداد که من همه ش رو حفظ بودم

داستان ازدواج حضرت خدیجه و پیغمبر

داستان بدنیا اومدن پیامبر

داستان تولد امام زمان

واین بند شعر رو که یا کافی میخوند یا پدر«محمدٌ احمدٌ طاها»

این اواخر هم گاهی از طریق گوشی واسش میذاشتم و میگفت خیر ببینی

اما مادر عشق آغاسی بود با روضه میونه ی خوبی نداشت یعنی رو دار قالی ما از مهستی وهایده و اغاسی

درس زندگی آموختیم اگه خدا قبول کنه

روضه میره مادر اما حوصله نوار روضه نداره

ما یه رگمون مذهبیه و یه رگمون بچه قرتی

+اینجوری بود که ما در خانواده ی نه چندان مذهبی نه چندان ثروتمند ولی تا دلت بخواد شاد بدنیا اومدیم.

کی مرده؟

دختـر هابیل شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ 9:37

بابام صبح به صبح از خواب بلند میشد هنوز چششو وا نکرده به مادرم میگفت: کی مرده؟!

که مادر با توپ و تشر میگفت:باخواجات...دیگه صبح شد؟؟!!

و وقتی کسی نمرده بود میگفت:امروز بازار کساده؟

نمیدونم علاقه ی خاصی به دنیای مردگان داشت

یحتمل الانم اون دنیا داره میگه کی زنده ست؟؟

بیوگرافی
بر سر در این طویله ثبت است
داخل نشود هر آنکه خر نیست


با نهایت احترام کپی نکن حَیوان!!

Insta:dokhtarehabil
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان