اپیزود اول:
چند وقت پیش برای یه کاری مجبور بودم برم شهر دیگه
تو اتوبوس نشسته بودم و خانمی بعد از برانداز کردن بلیط توی دست و صندلی،کنار من نشست.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شروع کرد با ناز وعشوه صحبت کردن که نه عشقم تو بگو کجایی تو روخدا
و منم تو دلم داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا هرچی آدم قره قوزه است باید نصیب من بشه
از این اصرار از اون بی پدر هم انکار که کدوم قبرستونی هست؛
حضرت عباسی گراهام بل اگه میدونست اینقدر آدم بی جنبه خواد بود
غلط اضافی میکرد به ذهنش خطور کنه تلفن رو باب کنه.
اول خواستم کتاب تو کیفم رو بردارم بخونم دیدم با این تنالیته صدا مگه میشه تمرکز کرد؛ داشتم پیچ وتاب فرفری هندزفری رو باز میکردم که دیدم یکی عین هو جن بو داده به شیشه میزنه و اصرار داره به بغل دستی بگم یه نیگا بندازه
وقتی طرف؛یارو رو دید چه ذوقی کرده بود همین طور قربون صدقه سر لم یزرعش می رفت و چهره من هم دیدنی بود و منتظر بودم که این ابوقراضه زودتر راه بیفته.
بعد از چند دقیقه ماشین راه افتاد و طبق معمول همیشگی که علاقه ای به هم صحبتی با بغل دستیم ندارم کتابم رو باز کردم که یهو همون خانم که حالا خودش رو سمیرا معرفی کرده بود گفت:وا کتاب میخونید؟! رمانه؟ عاشقانه است
و من گفتم: تا عاشقانه چی باشه،اسم کتاب کوری هست در مورد یه شهری که همه ی آدم هاش کور هستند الا یه خانم
_چه جالب
گاهی بینا بودن و این همه مصیبت رو دیدن خیلی هم جالب نیست
سرگرم خوندن شدم که یهو گفت: من حوصله کتاب ندارم زندگی خودم یه پا کتابه و تازگیا هم شده یه رمان عاشقانه
خواستم بگم دیدم چند سکانس عاشقانه هندی بازیش رو؛اما دیدم هنوز واسه تیکه انداختن بهش زوده
لبخند زدم گفتم:مبارک باشه به پای هم پیر بشین
که یهو خندید وگفت:آهان رامین رو میگی نه بابا این دوست پسرمه اما همه ی زندگیمه؛عشقمه؛نفسمه
که
با هر کلمه ی عاشقانه که نثار رامین خان میکرد ولوم صدا بالا میرفت و گاهی مسافر جلویی یه نگاهی به ما مینداخت
که من خیلی سرسری گفتم: متوجه شدم
دیگه یقین پیدا کردم تا خود مقصد باید پامنبرش بنشینم.
اولش گفت:نمیدونم چرا به تو میگم(همه ی آدما که میخوان با من درددل کنن همین جمله رو میگن)
حدود 10 ساله ازدواج کردم یه دختر 4 ساله دارم به نام نگین،زندگی مرفهی دارم همسرم وکیل هست؛تا یکی دوسال پیش هر ماه
با دوستای فابریکم گشت وگذار ومهمونی بودیم اکثرا هم این مهمونی ها خونه ی خودم بود تا اینکه صمیمی ترین دوستم گفت:برام مشکل پیش اومده و من شماره همسرم رو بهش دادم