پدر دختر هابیل

دختـر هابیل یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۲ 13:36

آرشیو سال95

اینکه من کماکان شخص اول زندگیم «مادرم»هست،دلیل نمیشه پدرم رو فراموش کنم.وقتی دقت میکنم می بینم اگه تا حدودی گوله نمکم،این همه را به یمن وجود شوخ طبعی پدرم دارم.طوریکه هیچ وقت جدی بودنش رو یاد ندارم.گهگداری هم که عصبانی میشه با گفتن این عبارت که «آخرش سرمو سه کنج این دیفال خوام زد»خودش رو تهدید جانی میکنه،بماند که تا حالا یه دفعه هم نزده،از موش وگربه و قس علی هذامیترسه ولی اذعان داره که روحش لطیفه،مثه همه پدرها در بیش از حد بهینه مصرف کردن کولر و بخاری حرص میخوره و حرص میده،همیشه جلو غریب و آشنا به مادرم میگه«مامان»و ابایی هم نداره،

در مورد دوست داشتن وافرنسبت به مادر هم در این مقال نمی گنجد،مع البت پدر مخالف صد در صد فیلم تکراری بخصوص جومونگ و یوسف هست و با دیدن فیلم یوسف که مادر تاکید فراوان به دیدنش داره میگه دوباره گندم و جو،کی شه بسوزه این سیلو،و سر این قضیه بگومگو دارند.


درباب تعارف مثال زدنیش که قبلا صحبت شد«شما نخورید باید دور ریخت،اینا دیگه واسه ما پول نمیشه»،دست و دلبازی بیش از حدش که شهره آفاق هست،

هنوز سفره ننداخته می بینی بذل و بخشش شاهانه اش شروع شد،یکی از تناقضات پدر سر سفره بدین گونه است،بعد از بلند بسم الله گفتن که یعنی بقیه هم یادشون باشه اگه غذا چلو کباب بود میگه مامان کاش الان آبدوغ خیار بود با پیاز صفاش بیشتر بود.

حالا اگه آبدوغ خیار بود میگه مامان کاش یه سیخ کباب بود با پیاز،نکته قابل تامل بحث پیاز هست که در تمام حالات گزینه روی میز ایشان است،

از علایق دیگرش دنیای مردگان است و صبح هنوز چشم باز نکرده خطاب به مادر،مامان کسی امروز نرفته پیش باباش؟؟؟

که دوباره حرص مادر رو درمیاره،که بیشتر نشانه شوخ طبعی اوست.


«اگه خروس بدونه شب تا سحر میخونه» این شعر از جانب پدر وقتی خونده میشه که خبر مهمی رو قراره بگه،با توجه به موقعیت سوق الجیشی کارخانه برق که بنگاه سخن پراکنی بیدگل محسوب می‌شود،خبر بواقع خبر مهمی است.


از خصوصیات دیگه پدر اینکه کل شهر و مردمانش رو ميشناسه طوریکه اگه امر خیری کسی داشت مشاوره رایگان میگیره،برخلاف من که بعضی از فامیل و آشنا رو نمی شناسم!


سخت ترین خاطره ای که از نگاه پدرم دارم،زمانی بود که عموم فوت کرد از اونجاییکه دو قلو همسان بودند و بشدت وابسته،طوریکه سر سفره هرچی داشتیم یه بشقاب میرفت خونه عمو،ساعت ها حرف میزدند،کپی برابر اصل،شکل و قیافه حتی تن صدا، وقتی عمو فوت شد همه مونده بودند چطوری بهش بگن تا اومد تو اتاق چشاش سرخ بود هیچی نگفت ما هم هیچی نگفتیم اون نگاه و اون چشماش خیلی سنگین بود برام،حرفی نمیزد به هفت عمو نکشید که سکته کرد،گاهی که بچه های عموم دلتنگ پدرشون میشن میان دیدن پدرم...


پدر ستون خونه ست،یه امنیت منحصر بفرد،پر از صلابت و غرور
قدر بدونیم لحظه‌های بدونشون رو
زندگیتون ایمن...

او رفت...

دختـر هابیل دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲ 21:51

همیشه میگن بچه های دهه شصت نسل سوخته و بدبختی هستند.
اما به نظر من پدر و مادرهای این نسل دهه شصت هم نسل سوخته و خوش روزگار ندیده هستن


تا اومدن ببینن چی شد، دور و برشون پر بچه شد،انقلاب شد، جنگ شروع شد، نداری و سختی هم ایضا
با سیلی صورت خودشون رو سرخ کردن، کم خودشون گذاشتن تا بچه ها کم نداشته باشند.


هم پدر و مادر سختی کشیدن هم بچه ها.
همه تو این دنیا سختی دارند اما ندارها بیشتر، حسرت بیشتر، غم بیشتر
وقتی ندار باشی، کسی اصلا تو رو نمیبینه، اصلا فرصتی برای دیده شدنت وجود نداره


ماها این دیده نشدن، این حقارت رو لمس کردیم.
زمان گذشت، گفتیم میاد اون روزهای خوب، میاد روزهایی که حسرت گذشته رو جبران کنیم،
میاد روزهایی که هرچیزی که برای پدر و مادرمون حسرت بوده، جبران کنیم،
اما حالا که میره روزهای خوب خودش رو نشون بده، میشه شبیه آرامش قبل از طوفان، یهو دلشون هوای پرواز کردن میکنه.


تو کتاب صداهایی از چرنوبیل میگه:
"مرگ عادلانه ترین چیز تو این دنیاست.
هیچ‌کس تا حالا نتونسته از دستش فرار کنه.
زمین همه رو می‌گیره؛ مهربون ها، ظالم ها و گناهکارا رو،
همه رو
اما غیر از این هیچ عدالتی رو زمین نیست"


اما بنظر من این عدالت نیست که مادر یا پدری با حسرت برن، وقتی نزدیک ساحل هستن غرق بشن، وقتی به لحظه ی صعود نزدیکند، سقوط کنند.


رفتن به دنیای باقی رو نمیخوام سیاه جلوه بدم، اما برای همه اونایی که تنها دلخوشی زندگی شون پر میزنه جز این نیست.
امروز زن عموی من که سالیان سال با سختی زندگی رو گذروند

و حالا داشت روزهای خوبش میومد پرواز
کرد اونم یهویی، یاد روزی افتادم که فامیلی رفته بودیم مشهد تو کوپه هودی سرمه ای رنگ پوشیده بود، یاد خنده هاش افتادم.


شب میلاد امام حسین علیه السلام هست،او گریه کن روضه های تو بود، امشب هوای او و تنهاییش رو داشته باش...
از خدا میخوام به بچه های داغدارش صبری نیکو عطا کند.


+جا داره امشب تا صبح آهنگ چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت هایده رو هی پلی کنم.

کشک سمیه

دختـر هابیل چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۲ 11:49

دیروز با یکی از بچه های دوره کارشناسی صحبت میکردم
آزمون داده بود برای معلمی و مبحث آموزش و پرورش این اباطیل

با نهایت احترام به تمامی معلمین، باید دیوانه و مجنون باشی، واقعا صبر ایوب و اراده آهنین میخواد معلم بودن، اگه واقعا بخوای معلم عالی باشی، قبلنا علاقه داشتم اما بعد سر و کله زدن با امیرعلی عطاش رو به لقاش بخشیدم.

این دوست فرزانه ی ما هم میشه گفت:جزو نخبه ها بود و من بشخصه قبولش دارم که توانایی علمی بالایی داره
وقتی گفت:رد گزینش شدم تعجب کردم!!

حالا دلیل رد گزینش چی بوده؟!

بدلیل حضور کمرنگ در نماز جمعه، نماز جماعت و انتخابات
بعد بالاترین رتبه علمی رو هم آورده آمـــّا رد شده به دلایل مذکور!!

حالا من موندم اینا چطور تو این تهران درندشت، زاغ سیاه این بنده خدا رو چوب زدن که آیا رفته پای خطبه های سید احمد خاتمی نشسته یا نه؟

بعد به این فکر کردم من خودم آخرین بار کی رفتم نماز جمعه، این جمعه ای هم که برف میومد رفتیم روستا، تو حرم نماز جمعه بود، خودم فرادا خوندم.

یعنی معیار برای ایران آباد، برای پیشرفت عالی،برای سری تو سرها درآوردن رفتن به نماز جمعه س؟

اینکه بیایی از زمانی که اولاد آدم ابوالبشر با چت آشنا شد، بیاین اسکرین شات پیام های واتساپ و اینستاگرام و پست هاش رو رو کنی بگی اینا رو هم گفتی پس رد شدی.
یعنی ته خاله زنک بازی، من مونده بودم بخندم یا جامه بدرم بابت انحطاط عقلی بابت این همه شایسته سالاری که حکمفرماست خیر سر اموات.

واقعیت نوشت:من معلمی خیلی ها رو اصلا قبول ندارم، حیف وقت بچه بابت این چرت و پرت ها

نتیجه اخلاقی:اگه میخوای یه کاره ای بشی، مهم نیس مدارج علمی ات چقدر باشه، فقط حضور پررنگ و پرشور تو اون سه موارد بالا داشته باش بقیه اش حله ان شاء الله.

بیوگرافی
بر سر در این طویله ثبت است
داخل نشود هر آنکه خر نیست


با نهایت احترام کپی نکن حَیوان!!

Insta:dokhtarehabil
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان