هرچی من این خونه های مسکن مهر رو می بینم یاد اردوگاههای فلسطینی میفتم،عین هو قفس،بعد فک کن بعنوان مهمان دعوت بشی،شرایط بگونه ای هس که اگه خدای ناکرده ناغافل از جات بلند بشی باید به بغل دستیت بسپری جا منو بگیر الان میام وگرنه ناغافل رکب میخوری و چیدمان چتربازیت در ورطه ی خطر هست،از میوه و شیرینی نصف کاره که بگذریم پروسه سفره انداختن بغایت دشوار است،نصف خونه رو باید خالی کرد تا سفره رو انداخت،بعلت کمبود جا یه سفره هم اتاق خواب بچه انداختن،که یهو با جیغ و فریاد بچه نچسب وبیمزه وبی لعاب صاحبخانه روبه رو شدیم که «از اتاق من بیایین بیرون»و صاحب خانه با عذرخواهی مختصر از ما و عذرخواهی فراوان از فرزند ما رو به یه قبرستون دیگه گور به گور کرد،حالا من اصلا کار به اون مرغ نپخته ندارم اما تمام مدت به این فکر میکردم که ما دهه شصتیای نسل سوخته چیز ی که اصلا حالیمون نبود،همین حس مالکیت بود،اتاقم،تختم،تبلتم،هندزفریم،ما شب که میشد ردیفی مثه میت همه تو حال میخوابیدیم و حال میکردیم ومادر وقتی می دید نمیخوابیم و میخندیم با گفتن بکپید نماز صبحمون قضا خواد شد خیلی شیک و مجلسی شب بخیر می گفت،نه حالا که یه ساعت سر تخته بچه قصه میخونن و آهنگ بی کلام میذارن و با بوسیدن بچه اونو دعوت به خواب میکنن،دوره ما اگه نخوابی تهدید به پرت کردن تو کوچه و هم آوایی با سگ وشغال های تو کوچه و حادترش هم سفره شدن با بچه گیره«آل» بود.
آهنگ بی کلام کجا بود من تا یاد دارم «کفتر کاکل بسر وای وای»بود.تبلت کجا بود،لامصب آتاری هم نداشتیم و دم به دقه خونه خاله پلاس بودیم با بچه های خاله دعوا سر بازی که نوبت منه،بماند که همراه با تی کاف هواپیما ما هم اوج میگرفتیم و با لندینگ، سقوط،پر از فراز و فرود بودیم،از هفت سنگ و استپ آزادی هم که بگذریم دم خونه عمو خدابیامرزم یه بشگه خالی بود که عصر که میشد مشتی از بچه ها می رفتیم توش و یکیم هل میداد،لذتی که اون بشگه و سیر وسلوک معنویش داشت کلش اف کلنز نداشت،ماها همه مرد بار اومده بودیم هفته ای یه دست کتک حصه مون بود.یادمه یه بار به مادرم گفتم من اون اسباب بازی رو میخوام گفت دیگه از این اختلاطا کردی؟،اون روزا ما بهداشت روان نداشتیم که بهمون بر بخوره بعد توپ وتشر مادر صم وبکم می شدیم.تازه اگه قهر میکردیم و نمی اومدیم سر سفره با گفتن«ولش کنید گشنش باشه خودش میاد»ما رو تو یه اعتصاب غذای زورکی وارد میکرد .
هندزفری کجا بود همه خانواده با هم رادیو صبح جمعه باشما و قصه ی ظهر جمعه رو گوش میکردیم،البته یه مادرهندزفری هم داشتیم یه شلنگ آب بود که یه سرش خونه ی ما بود و یه سرش خونه همساده،از اونور مریم حرف میزد من میشنفتم گاهی هم عکسش صادق بود تازه گاهی هم توش فوت میکردیم که بر زیبایی کار افزوده می شد.اگه بچه های حالا خان زاده هستند ماها همه قانع زاده بودیم،ندار بودیم اما دلای گنده داشتیم با همه ی سختی هاش هنوزم میگیم یادش بخیر...
دلم برای بچه های این نسل میسوزه،کاش کمی بچگی میکردن،زنگ خونه ها رو میزدن و فرار میکردن،هفت سنگ بازی میکردن و...
به امید داشتن بچه های سالم و پرنشاط