با من حرف بزن
دختـر هابیل جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳ 11:6
چند ماه پیش امیرعلی گفت:مامان یه چیزی بپرسم
گفتم: بفرما
گفت:یکی از بچه های کلاسمون دوست دختر داره
دوست دختر یعنی چی؟
راستش یه لحظه آچمز موندم اخه یه بچه هشت،نه ساله رو چه به دوست دختر؟!
خواستم بگم مثل اینکه تو با یکتای خاله زهره بازی میکنی اما دیدم خیلی نمیشه قضیه رو سبک شمرد.
دنبال یه جواب منطقی بودم اما میدونستم نباید جبهه بگیرم،وگرنه این آخرین باری خواهد بود که با من صحبت خاص بکنه.
یادمه دوره راهنمایی بودم؛با بچه های همسایه در مسیر برگشت به خونه بودیم که یهو یه پسرسبزه هوندا سوار با سببیل دهه شصت تو چشام زل زد.
به بچه ها گفتم : این مزاحمه تا بخواد دوباره دور بزنه سریع بدویم بریم تو کوچه ماشالله مکاری.
نفسمون داشت بند میومد؛یهو از اون سر کوچه دوباره اومد.من در مواقع ترس بجای اینکه غزل تیزپای ایران باشم لاک پشت جزیره گالاپاگوس میشم.پاهام قفل کرده بودم مسیر دو دقه ای به خونمون رو ده دقیقه گمونم طول کشید چون یه بار دیگه هم اومد سرزد.تا اینکه زنگ خونه رو زدم و طرف متوجه شد کجا خونمونه.
گذشت تا اینکه یکی از همکلاسی ها هی میرفت و میومد و میگفت:جهان پسندید هنر نصف جهان را،اون زمان تبلیغ قالی سلیمان همین بود.
منم از همه جا بیخبر گفتم: که چه؟!
گفت: چند روز پیشا عموم اومده بود دنبال من ،نگو دم در مدرسه تو رو دیده از تو خوشش اومده
دیگه ردتو زده خونتون رو پیدا کرده منو فرستاد ببینه می شناسم که من گفتم:اینکه خونه زهراست!
خلاصه عمو یه دل نه صد دل عاشقت شده.
تو دلم گفتم:عاشق چی؟ ابرو پاچه بزی؛دماغ بوق لامپ،سبیل سامورایی یا پیشونی که یه خر جوش داره؟!
گفتم:عاشق من؟!
گفت: آره، تا چشات رو دیده عاشق چشم های شهلات شده
دیگه لو ندادم کریم به همین چشم ها میگه: چشم گاوی
زنگ کلاس فنی و حرفه ای خورد و تو مسیر کلاس گفت: عمو یه موتور داره،یه زمین درندشت بانضمام صحرا هم داره،یه باغ کوچولو هم تو قمصر داره
تو دلم گفتم:یه سبیل زشت هم داره
تو خوش بینانه ترین حالت می تونستی چسی ناشتا بیای و بگی من در سن دوازده سیزده سالگی خواستگار دارم اونم مایه دار.
اما وقتی دیدم میگه:برای آشنایی بیشتر با هم برید قمصر،قضیه کمی دارک شد.
سرکلاس؛معلم رفع اشکال دستکش میکرد؛بافتنی برای من مقوله بیخود وبی جهت بود هی ببافی که چی باشه؟یادمه بلوز باید میبافتیم و من برای رفع اشکال میرفتم خونه خانم آغا تا زهرا دخترش به رتق و فتق بلوز بپردازه و وقتی دید آبی از من گرم نمیشه گفت:یه هفته دیگه بیا کاملش رو تحویل بگیر؛خواستم بگم یه هفته که زیاد زودتر دست بجنبون اما دیگه کمی دور از ادب بود ؛بهرحال ریش وقیچی
سپرده بودم به خودش.
البته ناگفته نماند؛شال رو خودم بافتم، فقط هر دو رچ اینقدر از یمین ویسارمیکشیدم که بر قامت رعنایش بیفزایم.و با شاهکاری که در حال خلق بود یه ناز شستم به خودم میگفتم.
خلاصه حالا داستان دستکش بود بخصوص شستش که با کشیدن و دعا وثنا خوندن هم نمی تونستم قربون ناز شست خودم برم.
بهرحال یه دربریگی در بزنگاه های زندگی، یه راه گریزی پیدا میکند یا می آفریند.
برادرزاده یارو گفت:زهرا جان تو بافتش مشکل که نداری خیلی راحته
خواستم بگم: تا راحت رو چی تفسیر کنیم،که در همین اثنا میل بافتنی رو ازمن گرفت و خدا فرشته نجاتش رو رسوند من یه زهرا خانم آغای دیگه پیدا کرده بودم.
جایی ثبت نشد ولی قرار بر این شد با تمام شدن دستکش توسط همکلاسی گرام؛من و عموی سبیل گشنگ به قمصر بریم.(بشین تا من برم)
روزهای آخر پروژه بود و ذوقی که اون داشت قابل وصف نبود.دستکش آماده شد.
حالا نوبت تعهد من به همون قرار داد نانوشته بود؛
رابطه من با مادرم فراتر از والد فرزندی بود؛بر خلاف خیلی ها که جرات هیچ حرفی رو نداشتن من بسیار راحت مسایل رو مطرح میکردم.
مادرم بعد از پیشنهاد بیشرمانه همکلاسی کمی برافروخته شد و گفت:چه دوره زمونه ای شده و چه نسلی؛طفلی نمیدونست نسل الان چه اوضاع بی ریخت تری داره.
گفت: حالا میخوای بری؟
دوتا کار داشتم یکیش این بود من گیر دستکشم بودم گفتم ببافه بعد سنگ قلابش کنم.
مادرم از خطرات پیش رو در آغاز دوران نوجوانی وجوانی گفت و گرگ های که هیچ وقت اهلی نمی شوند.
و فرداش اومد مدرسه اما یادم نمیاد در روند امور کار من بود یا صحبت با مدیریت مدرسه.
چون ترکشی به من اصابت نکرد.
قرار شد روز بعد اخرای زنگ سوم اول اون بره تو حیاط و بعد از اینکه به شیشه سنگ زد من به بهانه آب خوردن برم تو حیاط و زنگ بعدی که ورزش بود من با موتور عمو بریم قمصرو چه گانگستر بازی خفنی.
صدای موتور رو شنیدم چون ما به در ورودی مدرسه نزدیک بودیم؛چند ثانیه بعد صدای سنگ ریزه به پنجره ای که من کنارش نشسته بودم بلند شد.
سنگ ریزه بود اما برای من حکم پتک رو داشت،حکم افتادن یه سنگ بزرگ تو مسیر یه صخره عمیق،حکم یه تلنگر و بعد ریزش بهمن(چقدر حکم داشت).
خودم رو به نشنیدن زدم و بقول ننه زهرا خدا بیامرزم اصلا دید وندید کردم،بهرحال کوچه علی چپ رو واسه همچین مواقعی گذاشته بودند.
وقتی وارد کلاس شد؛بد عنق بود نمی خواستم چشم تو چشم بشم چون تو همین حین،معلم دستکش من رو به بقیه نشون میداد و میگفت: می گفت: ببینید زهرا چه ظریف بافته!!
قلبم مثل لته گنجشک میزد که نکنه تابلو کنه که از هیچ کدوم از انگشت های من هنر نمیریزه.
دیگه آخرهای مدرسه بود و دیگه حرفی از جهان پسندید هنر نصف جهان نبود.چشم های شهلا هم به همون چشمم های گاوی تنزل پیدا کرد.
ولی خیالم راحت بود که من این بازی رو برده بودم بهرحال همین که دستکش بافته شده و نمره کامل گرفته بودم ناز شست داشت حالا هرکی زحمتش رو کشیده خیلی مهم نبود.
یادمه تو همون تایم دوتا دختر بانضمام یه پسر فرار کرده بودند و کل شهر حرف اونا بود.
حالا فکر کن کجا رفته بودند.قم!!
عجب فرار مغزهایی!! آخه نکبت ادم از چاله در میاد میفته تو چاه؟!
قم؟!
جا قحطه؟!
هرچند یه روزه به مام وطن برشون گردوند با تحمل اعمال شاقه پس از آن،اما هنوز که هنوز من فامیلی اونا رو یادمه!!
تو یه دوره ای اف تی و ایموشن کد بودم ای اف تی همون ضربه تراپی هست اینکه با ضربه زدن به نقاط معلوم هر آنچه بابتش نگرانی داری یا بواسطه اون بیمار شدی رو بهت نشون میده ؛واقعیت اینه بسیار از ترس ها، عدم اعتماد به نفس و عزت نفس، افسردگی، وسواسی بودن و... به دوران کودکی ما بر میگرده یا حتی از نسل های قبلی ما که زنجیرآور به ما منتقل شده
چیزی که برای من تعجب آور بود خیل عظیمی از شرکت کننده ها بودند که بعد از ضربه زدن با همه ی وجود اعلام میکردند از مادرشون بیزارند،متنفرند،مادری که باعث خرد شدنشون شده؛مادری که بدتر از غریبه ها اونا رو له کردند.و بچگی اونا رو کشتن چه مادر مذهبی چه مادر لائیک.
راستش اونا از اینکه من از کار اونا تعجب کردم،تعجب کردند .و اونجا بود که دیدم داشتن یه خانواده ای که تو رو هم حساب کنه، نظرت براشون مهم باشه،به خواسته هات بها بده، تو رو رهای مطلق نکنه اما از دور مراقبت باشه چقدر لذت بخشه.
من تو همچین خانواده ای بزرگ شده بودم بر خلاف کلی بچه که تو خانواده های پوکیده رشد کرده بودند و حالا شبیه یه دراکولا،یه موجود ترسناک تو جامعه اومده بودند و بدتر از کرونا خلقیات وروحیاتشون رو به بقیه سرایت میداند هم خودشون رو اذیت میکردن هم نسلی که قرار بود ازشون به وجود بیاد.
بعضی چیزها به همین راحتی ها درست بشو نیست.
پس با بچه ها باید رفیق بود چون ممکنه برای آشنایی بیشتر سوار موتور یه سبیلوی زشت راهی قمصر بشن.