دموکراسی

دختـر هابیل سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۶ 10:5
 

خداوند به بنده خیر جزیل عنایت فرماید که سر هیچ کلاسی اصلا درس گوش نکردم یعنی به قصد قربت میخواستم گوش کنم اما این دل بی صحب نیت منو باور نداشت

پس شروع میکردم یه برگه از بچه ها گرفتن ناگفته نماند اهل دفتر و دستک نبودم به همون برگه و خودکار بچه ها قناعت میکردم

و شروع میکردم به نوشتن هرچی که دلم بخواد یا نوشتن سوتی های استاد وقتی میگه مربع چارگوش مگه سه گوش هم داریم؟

یا اینکه در 17دقیقه 45بار میگه «در واقع»

یه روز استادی داشتیم بغایت نچسب و نَسخ
از اون استادا که مثلا بخواد همه تو مباحثش شرکت کنند بطور مثال اینطوری:
و خدایی که در این....

و ما مجبور بودیم ادامه ش رو بگیم «نزدیکی ست»

از این بده بستون های بیمزه و بی لعاب

طبق معمول نمیدونم چه درسی بود اما بحث دموکراسی در ابعاد کوانتومی بود!!!

از مدینه فاضله ای که توش هستیم گفت بهرحال دروغ کنتور نمیندازه که،نکرد یه دروغی بگه که راست باشه!!

بعد از یه ساعت فک زدن رفت پای تابلو که  قبلش پرسید خدا نکرده کسی سوالی نداره و شروع به پاک کردن تخته کرد

در همین حین که بچه ها نت برداری میکردن

چشمم به کلت کمری استاد افتاد و گفتم:

 «استاد دموکراسی تون زده بیرون...»

برگشت نگام کرد مع البت شیوه ی چشمش فریب جنگ داشت اما به یه لبخند بسنده کرد

+اون ترم بالاترین نمره رو از استاد گرفتم شما اسمش رو  بذارید حق السکوت من میذارم آخر دموکراسی

پ.ن:در آستانه انتخابات دیگه عسل قضیه رو درآوردند یه عده از بس حرف #سیاسی میزنند

پ.ن2:اینجا کسی دعوای سیاسی کنه توپشو پاره میکنم!!

 

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

دختـر هابیل سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۶ 9:58
شمام وقتی یکی باهاتون شل دست میده

میخواین اریب دستش رو قطع

 کنید یا فقط من اینطوریم؟!!

عذاب وجدان 2

دختـر هابیل سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۶ 9:51
 

دیگه همه میدونن که من به طرز عجیبی هم بدغذام هم کم غذا

یادمه دوره لیسانس من و فاطمه با هم یه غذا می گرفتیم اونم ناهار و اکثرا شبا نون و پنیر و سبزی مثه الان

دو تا ازغذای خوابگاه رو من خیلی دوست داشتم یکی ماهی یکی هم آش رشته اش که بدمصب افتضاح خوشمزه بود

من با همه ی کم رویی که دارم!!!

به طرف میگفتم آقا خواهشا یه ملاقه بیشتر بریز
اون روز ماهی بود منم به طرز عجیبی گشنه بودم وقتی نگاه به #ماهی کردم به خودم میگفتم کی بخوره کی نگاش کنه؟!
ماهی بدبخت جوان ناکام ناغافل افتاده بوده توی تور،
گلچین روزگار استثنا این بار عجب بدسلیقه بود
اینقدر زار و نحیف که نگو...
به خودم میگفتم اگه ختم بسم الله هم بگیریم  دو تایی سیر نمیشیم پس در اقدامی ناجوانمرادنه وقتی فاطمه لقمه اول رو زد تو رگ منِ بد ذات با کج و کوله کردن میمیک صورت و گفتن «عی مووووو» و واکاوی این مسئله که معلوم نیس موی کجای بدنشه
شرایط بغرنجی رو برای فاطمه ایجاد کردم
که باعث شد دست از غذا بکشه و من هم بعد از تمام شدن غذا دست از غذا کشیدم

پ.ن:فاطمه حلال کن الان بعد از ده سال دارم لو میدم.

اعتراف نوشت:اگه خدا قبول کنه من اصن آدم اجتماعی نیستم و دوستای صمیمی من از انگشتای یه دست به زور اون دست بره،فاطمه صمیمی ترین،ناب ترین و اند هرچی با مرام ترین رفیق من از سال 84به اینوره،بهترین دوست #بهبهانی من که نظیرش وجود نداره

کارشناس#تغذیه:اگر از چاقی زیاد رنج میبرید از موهای نامری #پلین استفاده کنید!!!

پ.ن2:شماها که شب هم شام سنگین می خورید حالا جدای از این‌که چه حالی دارید که بپزید چجوری پایین میره از گلوتون؟


گیسو

دختـر هابیل سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۶ 9:50
 

اگه دفعه اولت هم باشه رفته باشی موهاتو

 کوتاه کنی

مشاطه بزرگوار حتما میپرسه قبلا پیش کی رفتی که موهاتو ورکلاشیده؟

 

ابری

دختـر هابیل شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۶ 10:16
 

لذتی که تو گفتنه هوا بُهله ست تو هوا دمه نیس

اعتکاف

دختـر هابیل شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۶ 10:13
 

الان که عارفه  مراسم اعتکاف هس یاد اعتکاف چند سال پیش خودم افتادم

که به همراه  خانم دکی و بقیه دخدرای فامیل
رفته بودیم اعتکاف اونم  
مشهد اردهال که  اولین سال برگزاریش بود.

اصولا اولین سال های برگزاری هر مراسم با کم وکاستی هایی روبه روست که ماشالله این کاستی ها تو روستا بسی فاجعه بارتر بود!!

قبل از رفتن به مراسم، طبق معمول مادر اصرار که اینو ببر اونو ببر حالا هر چی هم اصرار که سفر قندهار که نیس سه روزه بابا  اما مادرست دیگر...

شبیه وقتایی که کلی خوردنی تو کیفم میذاشت و وقتی تو خوابگاه کیفم رو باز میکردم دلیل سنگین بودن کیف مشخص میشد!!

این بار هم گیر سه پیچ که  حتما سبزی هم بردارید بخورید رفع تشنگی میکنه

شام اول با خودمون بود نون وپنیر و سبزی زورکی که اینم یهو یادم اومد البته با توجه به اینکه مدت مدیدی جای گرم بود تغییر رنگ داده بود
 و از اونجاییکه  از دید بابای بنده هیچ میوه وسبزی نمی پوسه فقط رسیده تر میشه ما هم بنا رو  به همین گذاشتیم وخوردیم!!

تو دل شب بود که زندگی بیش از حد ملین شده بود
و شرایط بغرنجی ایجاد شده بود که مأمن و مأوای ما همون خروجی مسجد بود.

که مامور مخصوص دم در با گفتن اینکه کراهت داره زیاد بیرون برید ما رو به خویشتن داری دعوت میکرد!

 امیدوارم زندگیش ملین باشه تا حساب کار دستش بیاد
یه روز اول رو که ما جَدّه ی دستشویی بودیم و علنا مضمحل شده بودیم و دعای گوی مادر!!!

نماز ظهر که خدا پیرش کنه آقای جماعت رو همچی بسم الله رو کش وقوس میداد که تمام مرده های من راست چشَم میومد
به این فکر نمیکرد که دنیا برای یه عده  آن به آن رنگ عوض میکنه.

تازه بعد از کلی روزه داری بر خلاف همه جا که سفره رو پهن میکنن وهمه چیز آماده مثل خانم میای سر سفره

 تازه یه ژتون کوفتی دستت میدادند که تو یه صف عریض وطویل با یه فلاسک  وایستی واسه  غذا اونم  غذایی که از کاشون میومد تازه یخ کرده و جالبیش اونجا که خورش بود اونم خوراک اونم بی برنج
و اساسا منی که خوراک دوس ندارم علنا نون وچای خوردم

و شب وقتی همه برای نماز مخصوص که شامل "حمد" و "يس" و "ملك" و "توحيد" بود آماده میشدند من با توجه به نون و چای و اینکه «مقصود تویی کعبه وبت خانه بهانه س»،
استراحت رو به طاعت ترجیح دادم.

روز دوم که به طرز چشم گیری افقی شده بودم و افقی قرآن میخوندم و پیام به مادرم رسوندم یه غذا مقوی بیارین بچه ات رو به فناست ،به مدد افطاری مادر افطار کردیم.

 شب مداح ذکر مصیبت میخوند ومیگفت میدونم ناراحتین که داره تموم میشه این ایام و دلتون نمیاد از این جا دل بکنید اما از دل بی صحب من خبر نداشت...

روز آخر بعد از اعمال ام داوود که خداییش قشنگ بود آماده ی جمع کردن وسایل بودم
که دیدم هنوز آثاری از سبز ی رسیده هست!!

اشرف مخلوقات

دختـر هابیل چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۶ 11:3
نمیخوام افه بیام اما گاهی بعضی پیام ها رو که میخونم

خدا رو شکر میکنم که من سر سفره پدر ومادر بزرگ شدم

و عده ای هم تو طویله !!

عذاب وجدان 1

دختـر هابیل چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۶ 9:7


یادمه در عنفوان کودکی یه شب تو حیاط روی تخت خوابیده بودیم

که نسیمی روح افزای در حال وزیدن بود  و از اثرات این نسیم آنکه صبح بلند شدم و

دیدم جا تره و بچه هم بی نصیب نمونده

از ترس اینکه مبادا مورد الطاف خفیه و منویات مادر قرار بگیرم

سریع اسباب جرم رو عوض کردم و جایگاهم رو با خانم دکی تغییر دادم
 وقتی صبح مورد نوازش مادر قرار گرفت نفهمید از دست کی رکب خورده؟!

عذاب وجدان نوشت: این اولین عذاب وجدانم بود که بعد از بیست و اندی سال اقرار نمودم

منتظر داستان های  ع_و بعدی باشید

نتیجه اخلاقی: صبح زود بیدار شید تا بتونید ماستمالی کنید اوضاع رو :))

روز پدر

دختـر هابیل دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۶ 9:40
 

در آستانه روز پدر چقدر خوبه هوای اونایی رو هم داشت که بابا ندارند

شما اسمش رو بذار حسودی...

اما من میذارم دلتنگی...

 

مدیریت زمان

دختـر هابیل یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۶ 12:24
امروز تصمیم گرفتم سر کار کتابم رو بیارم

و من تا حالا از زمان های پرت وپلای موجود حدود 70 صفحه خوندم

+کتاب من پیش از تو اثر جوجو مویز،بی پدر عجب کتابیه

+فیلمش رو هم دارم گذاشتم تموم بشه کتاب بعد اون

+حتما بخوانید و ببینید :))

ماکیان

دختـر هابیل یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۶ 9:33
 

با اینکه خداوند مرا ماده آفریده اما قابلیت نر بودن هم بحمدالله دارم!!

طوریکه چند سال پیش نر کردم که منم از این جوجه های رنگی میخوام  

تا اینکه دوتا گرفتیم اولش سبز وصورتی بودن

 اما کم کم رنگ باختن یکیش سیاه سوخته

 بود و یکیش مثه شیربرنج

کم کم بر وپال گرفتن و زد و کار خدا یکیش نر شد ویکی ماده

 هر چند به آدمیزاد نمیخوردن!!

 و بجای نون خورده وبرنج وخیار یه بند پیاز میخوردن!!

مادر اصرار داشت  کارهای شخصی شون رو در محل مورد تعبیه شده انجام بدهند اما کو گوش شنوا؟!

در این موارد چشم غره ای به من میرفت و میگفت: دیگه یه این کارم باقی مونده بود کسگلیج(همون سوغات فرنگ ماکیان)
جمع کنم خدا بگم چه بات کنه!!

خروس سیاه سوخته پر وبال با رنگ آبی کبالت داشت که باعث شده بود سیاه بودنش رو نادیده بگیریم

هر روز صبح با پس زمینه ی صدای تا حدودی دل انگیز خروسِ جان بلند میشدیم

 یه روز عارفه رفته بود برای تماشا وایضا غذا دادنشون
خروس به طرز چشم گیری نمک خورد و نمکدون رو شیکست؛انگشت عارفه رو نوک زد هرچند عارفه معتقد بود گاز گرفته!!

این داستان کم کم ادامه پیدا کرد و دیگه علنا هار شده بود با شنیدن قدم هات طوری بال وپر میزد
 سر و صورتش رو به در ودیوار میزد که نگو یه چیز تو مایه های خشم اژدها!!

من به شخصه به این نتیجه رسیدم که اولاد جماعت صِفّت نداره هرچی خوبی کنی بدی می بینی.

پدر که دید نه دیگه خیلی یارو دم شید کرده تمام هم وغمش رو صرف تربیت خروس لاری گذاشت
که در این راه هر روز از میزان پر وبال رنگ کبالتی خروس کاسته میشد

اما دریغ از ذره ای تاثیر مثبت،روزبه روز یاغی تر میشد!!

کم کم زمان قدقدقدای مرغ بلند میشد واین یعنی نوید روزهای خوش تخم مرغی بود،

همزمان با وضع حمل مرغ؛پدر به سمت زیر زمین میرفت تا ثمره و دست رنج یکی دیگه رو که با فشار وارده همراه بود
رو چپاول کند!!

اما رفتن همان و نبود تخم مرغ همان،مرغ شریف با به دنیا آوردن بچه،نیس خسته میشد
 خود وهمسر گرامش رو به صرف شام یا ناهار دعوت میکرد و اینجوری بود که یه دونه تخم مرغ هم از اینا به ما نماسید

هرچند پدر خجسته دل من سعی میکرد زودتر از موعد به سر قرار برسه
اما بقول عمه ی خدا بیامرزم: ما جزو طایفه ی کم شانسایم !!

یک وحی نامُنزلی هست که میگه: خدایا به همه دادی الک به ما دادی کلک؟!
وما نیز جزو فریب خوردگان روزگاریم!!

از اونجاییکه بر طبق نظریه جمل:مرگ شتری هست که در خونه ی هر کی میخوابه ما هم برآن شدیم  
حالا که سودی به ما نمیرسونه تازه باید صدای نخراشیده
 روهم گوش کنیم پس چه بهتر که خلاص شیم از دستشون.

پس در عصر یک روز دل انگیز بهاری شایدم زمستانی به گیوتین سپردیمشون  تا درسی باشند برای آیندگان!!

 

بهترین سکانس

دختـر هابیل شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۶ 13:20
امروز وقتی یکی داشت کانالم رو میخوند وبا خنده برای یکی دیگه تعریف میکرد

باور کنید شادترین آدم اونجا من بودم

+البته لو ندادم که من نویسنده شم :))

عشق مجازی

دختـر هابیل شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۶ 10:9
یحتمل شما هم تو فضای مجازی چه
#اینستاگرام چه #تلگرام عکسایی دیدید با این

مضمون که:خوش شانسی یعنی اینکه اسم عشقت مهدی باشه یا علی باشه


با این اوصاف بدا به حال اون کسی که اسم عشقش صفدر و حشمت و اصغر باشه


گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟

اینکه به همسر گرامتون میگین
فندق،جوجو،عصاره ی حیات،قرص آرامبخش،ژلوفن،دیازپام،لورازپام و قس علی
هذا
باور بفرمائید این حجم از دوست داشتن برای ماها که تو رودربایستی گیر میکنیم و لایک می کنیم عق برانگیزه!! نکنید تو رو خدا به فکر اون ذکر او انثی های عزب اوغلی باشید که سخته تقوا پیشه کنند

تهدید نوشت: من بعد ببینیم کسی حاشیه اش بر متن زیاده و خیلی قربون صدقه ی عشق کچلش میره آنفالو میکنم بهع عه

پ.ن:من به در گفتم ولیکن بشنود نکته ها را مو به مو دیوار ها

پ.ن2:به امید خوشبختی همه ی کبوتران عاشق معمولی و بی ریا که فقط بغ بغو می کنند.

اقتصاد مقاومتی

دختـر هابیل شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۶ 10:7
 

یه ضرب المثل اقتصاد مقاومتی هس که

 میگه: حالا که نوبرانه ی آلوچه و چغاله

 بادوم کیلو 60تومنه،آدم کوفت بخوره والا،نوبرش رو آوردن

 

 

خاطرات دانشجویی

دختـر هابیل سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۶ 12:50
 

سال اولی که دانشگاه قبول شدم یه حس

 غریبی داشتم که مع البت تا چند هفته بهمراه ناله و افغان همراهم بود.

یادمه ساعت هشت صبح بود و اولین کلاس با دکتر دلریش،بشدت مقتدر منو یاد «ماریا میچل» مینداخت.

آدمی که با سماجت هر چه تمام تر به دمشق میگه دِمَشق یا یه ماساچوست میگه ماساچِست.

مبادا از ایالت نامبرده ناغافل لبخندی شکل بگیره تداعی کننده این مطلب است که دوران محنت فرا رسیده.

تو دلم داشتم واسه خودم مصیبت نامه میخوندم که نوبت به حضور وغیاب رسید و
 رسید به «مهدی»؛طفلک اومد مزه بریزه
استاد گرام نه گذاشت نه برداشت گفت برو حذف کن !!

دیگه مصمم شدم که قید درس رو بزنم و برگردم به کانون گرم خانواده.

دم کیوسک تلفن  بودم که آزاده هم اونجا بود اونم بعد کلاس دلریش دچار یاس فلسفی شده بود و اومده بود زنگ بزنه خونشون که بیان دنبالش!!

منم که تیتیش مامانی بعد از گزارش عملکرد ضعیف استاد به مادر گرام که با چاشنی دلتنگی خونه هم همراه بود مصر به
برگشتن بودم  که کریم گفت یه هفته صبر کن اگه دوست نداشتی میام دنبالت.

دقیقا خانواده ی آزاده هم اولتیماتوم یه هفته ای داده بودند.

گذشت و گذشت تا اینکه ارشد قبول شدم

ورودی دانشگاه؛آزاده رو دیدم حالا نگیم «لنگه کفش در بیابان غنیمته »؛اما
 دیدن دوست و همکلاسی  سابق یجور قوت قلب محسوب میشه .

با دیدن مجید و گفتن اینکه شوهر کردی و تایید سر،
بترکی حواله ام کرد مع البت من «به پای هم پیر بشید و سفید بخت بشید»تفسیر کردم.

اون «خلیج فارس» قبول شده بود و منم  «شیعه شناسی»
که کماکان کریم معتقد بود پول تو شیره شناسیه نه شیعه شناسی!!

من و آزاده هم اتاق شدیم و خیلی زود دوست صمیمی،آزاده بچه شاهرود بود
هر وقت کسی می پرسید فاصله ی اصفهان تا شاهرود چند ساعته؟

 با گفتن این مطلب که اگه از مسیر جندق بریم 9 ساعت اما اگه از اتوبان کاشان بریم 14 ساعت
 و جالبش اونجا بود که یه بار محض رضای خدا از  مسیر جندق نرفت!!

اما رسالت  خودش رو فراموش نمیکرد و با گفتن مسیر 9 ساعته  دین خودش رو به جندق و جندقیان ها  ادا میکرد.

خدا نکنه آزاده یه طوریش میشد«دیگه موسی خون دید!!» ولکن نبود از ناله وافغان،
قید فیلم دیدن رو زدم و گفتم بریم درمونگاه خوابگاه که پشت خوابگاه خودمون بود اینجور که میگفتن...

که آزاده گفت آهان اونجاس بالای اون پله بیا بریم،
ورودیش که بی در وپیکر بود و به درمونگاه نمیخورد اما گذاشتم  به حساب
امکانات لم یزرع خوابگاهی،

هر چند تو این ورودی چندتا پسر دیدم که به طرز عجیبی به ما چشم دوخته بودند که اونم گذاشتم
 به حساب زیبایی بیش از حد
خودمون که با دم پایی بلند شده بودیم رفته بودیم درمونگاه که میگفتن همین بغله!!

چند قدم دیگه برداشتم که پسری دیدم
 با لنگ که زلم زیمبوهای خدادادی رو پوشونده بود و این بار دیگه نمی دونستم به حساب چی بذارم که یهو یه آقایی گفت: کجا میرید شما؟؟

که آزاده گفت: دکتر کدوم قسمته؟؟

خرد مجسم هنوز نگرفته کلا مسیر رو اشتباهی اومده،
یهو برادر بسیجی اومد و با گفتن اینجا خوابگاهه پسرها سریعا برین بیرون
فرش قرمز رو برای بیرون رفتن ما آماده کرد

 و من تمام مسیر رو داشتم فکر میکردم آزاده به چه امیدی گفت اینجا درمونگاهه؟؟

که با گفتن :آخه ورودیش نوشته بود حادثه خبر نمیکنه!!!
منو متقاعد کرد که سرمو بکوبم سه کنج دیفال

اینکه حالا من داد وفریاد بزنم که با دست خودمون رفتیم تو قفس شیر و پلنگ و گاو حالیش نیس

آخه اون الان مریض احواله  هر چند حالت طبیعی هم عسر و حرجی بش نیس!!

بهرحال  از اون  حادثه جون سالم بدر بردیم.

 چند سالی میگذره از اون ما جرا الان آزاده یه دختر به اسم «آلا» داره  که دو ماه از امیرعلی من کوچیکتره

و آزاده برای بعدها نقشه هایی کشیده واسه طفل من

فقط امیدوارم آلا به مادرش نرفته باشه !!!

حلقه

دختـر هابیل سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۶ 9:42

 

یه ضرب المثل آمریکایی هست که میگه

«رفتیم خونه خاله دلمون وا شه،خاله یه کارایی صورت داد بیشتر دلمون گرفت»

حالا مام رفتیم کویر از آرامشش بهره ی وافی ببریم،زرت حلقه مون رو گم کردیم


الان شدیداً شدم لولی وش مغموم

یعنی باد میتونه حلقه ی منو به باد داده باشه؟

 

گورستان

دختـر هابیل سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۶ 9:35
 

شنیدم قبرهای هفت طبقه هم هست

خدا رو چه دیدی شاید به نفت رسیدن!!

عشق مجازی

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 11:19
یه دختره هس تو اینستاگرام دم به دقه قربون شوهر کچلش میره و ما هی لایک میکنیم

وجدانا این حجم از دوست داشتن عق برانگیز نیس؟!!

+نکنید تو رو خدا

دیسپلین

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:42
 امروز ساعت 9:30 اومدم سر کار

ناگفته نماند تا 9:15 خواب بودم

ساعت کاری 8 صبحه

+اینجا بشدت کویته جانم کویت

عمرو عاصانه

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:11
 

بترسید از زمانی که یکی راه به راه
ازتون تعریف و تمجید کند

عمروعاص زمانه ات رو بشناس

امضا: دو کلوم هم از مادر عروس

روضه به سبک آمریکایی!!

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:10

این روزا رگ آمریکایی نداشتم به رگ ایرانی ام می چربه

اینکه دوست داشتم تو مراسم بابام،
مداح بجای اینکه پدر صاب مجلس رو دربیاره و داغ دل همه رو تازه کنه و بتونه اشکی در بیاره،
بجای اینکه یه  شعر کپی شده رو برای هر ننه بابای مرده هزار بار بخونه

خودم روضه میخوندم به سبک آمریکایی!!

"بابام از دار دنیا یه دوچرخه به ارث گذاشت دوچرخه ای که دست کمی از کفش های میرزا نوروز نداشت.
و احتمال دزدیده شدنش جزو محالات بود.

اهل دوز و کلک نبود،حسابش دودوتا چهارتا بود نه کمتر نه بیشتر،

مهم‌ترین کلکی که تو زندگیش  زده این بوده که موقع امتحانات برادرش محمود  که
قلش بوده رو میفرسته بجاش امتحان بده و این رویداد عظیم رو جزو افتخارات خودش میدونست.

بابا از فیلم هندی و کره ای که مادر واسش جون میداد بیزار بود فیلم یوسف پیامبر و سیلوهاش هم که داستانیه واسه خودش...

اما خودش عشق نوارهای حاج آقا کافی بود،
تو خونه ی ما یا کافی میخوند یا آغاسی که عشق مادر بود،
بهمین علت تمامی فرزندان در خانواده ای نسبتا مذهبی بدنیا اومدیم!!

پدرم به شدت مهربان و شوخ طبع بود من یاد ندارم از بابام کتک خورده باشم مع البت مادر گرام بسیار جبران مافات کردند!!!

تو زندگی سختی های زیادی کشید یادمه ماه رمضون دم تنور نونوایی با دهن روزه و دست تاول زده کار میکرد
 اما وقتی میومد خونه لبخندش هیچ وقت محو نمیشد...
بهترین بازیگر نقش اول مرد زندگی من بابامه،

اهل تئاتر نبود اما واسه ما خیلی «تیاتر» در می آورد.

خاکی بود و بسیار بخشنده.

جمله ی معروفش «امروز کی مرده؟» بود که صدای همه رو درآورده بود بخصوص مادر رو...

هفت سال پیش بابا تو دل شب برای اولین بار سکته کرد،سکته ی خیلی بدی بود و دکتر گفت پنج سال بیشتر زنده نمی مونه  و %20قلبش میزنه و این یعنی نارسایی قلبی
دومین سکته رو بعد از مرگ عمو محمود زد

 و آخرین بار تو یه روز سه سکته پشت سر هم...

بهرحال یکی هی سکه میزنه یکی هم مثه
 بابای گرام بنده رکورد دار سکته زنی در بزرگ خاندان ما میشه!!

یه روزایی یه وقتایی چشاتو می بندی و آن به آن چهره ی پدر از جلوی چشات کنار نمیره لحن صدا،طرز خندیدن،حتی چین وچروک کنار چشم  رو می بینی اون حس عجیب پدر و دختری...
وقتی چشات رو باز میکنی از تهی سرشار،خیره به هیچ...

اوووف...خدا رو شاکرم که پدری مهربان و دوست داشتنی داشتم و خوشحال تر اینکه از تک تک بچه هاش راضی  بود و این قضیه رو در هر محفلی بیان میکرد

پدرم از اون دنیا هوای دل ما رو داشته باش..."

یاعلی

عید آن سال ها

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:8
 

یادمه عید پارسال قرار بودچند تن از سران مملکتی بیان خونه ی ما
حالا کیا بودن؟
      من و تو رو سنن!!

از قبل مادر به بابا سفارش کرده بود که «خیلی

 یخ سرخ نکنی و نگی بخورید وگرنه باید

 دور ریخت!!»

الان وقت تعارف قمصری نیست

یه شونه هم تو چارتا شوید موت بکش
 
بابا هم گفت:اختیار داری این ده تا شویده نه چارتا

حالا به وقتش یه دیزو بی دسته تنور میزارم

 انگار سر سوزنی  اعتقاد به توانایی های من در زمینه  یخ سرخ کردن نداری؟!

 که مادر فوت فوت کنان میره تو آشپزخونه

و من همیشه عاشق کل کل بازی هاشونم

هرچند مادر میدونه داره شوخی میکنه

 اما واسه خالی نبودن عریضه میگه بد نیس

 یخورده جوش هم بخورم فشارم هم بره

 پونزده!!!

با اومدن مهمون ها و خوش و بش اولیه

همه در حال حرف زدن هستند و مادر که هر

 پنج دقه یه بار با ترجیع بند«قابل نداره ،والا

 بفرمائید»سعی میکنه اتوریته ی کوکب

 خانمیش  رو به رخ همه بکشه.

مهمون گرام با کریم داشت در مورد سفر و

 تصادفات جاده ای

که آیا جاده مقصره یا ماشین یا آدما یا اصلا

 هیچ کدوم تبادل اطلاعات میکردند

کمیته مدیریت بحران رسیده بود به ضایعات نخاعی که

مادر نگاهی به پدر کرد که تو حال و هوای

 خودش بود و لام تا کام حرف نمیزد

و با یه اشاره ابرو به پدر که تفسیرش

 میشه:«مگه کاه تو بُقِته؟»

(شما بخوانید عزیزم حرفی بزن چیزی بگو.)

  پدر که اصن تو باغ نبود و فقط تو همه ی

 صحبت ها کلمه ی ضایعات رو شنیده بود

نه گذاشت نه برداشت گفت:آره حالا که پول

 تو ضایعات جمع کردنه بیخود نیس که بهش

 میگن طلای کثیف!!

اصن یه افغانی هس که چندتا سرقفلی

 ضایعات هم داره!!

سکوت بیمزه ای حکمفرما بود که مهمان گرام

 با بعله ی کشداری سکوت را بشکست

  و کارشناسان محترم به علل و عوامل جنگ

 در  خاورمیانه و مهاجرت اجباری پرداختند.

در حالیکه پدر داشت ده تا شوید موش رو سر و سامون میداد

 و مادر  با چادر صورت برافروخته اش رو باد!!

ومنم داشتم فکر میکردم آخرین بار دستگاه فشار سنج رو کجا دیدم؟!

+باباجان فدامدا...

 

بیا حرف بزنیم

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:8

لازم به ذکر است این یه دونه تخم کفتر هس که قسمت و روزیش نبود که بالنده بشه و تبدیل به کفتر کاکل بسر وای وای و از این حرفا
امیرعلی چند مدته مسلط شده به زبان های ایتالیایی،فرانسوی و حتی بلغاری 
و از اونجاییکه مامان و بابای خرفت و بیسواد نصیبش شده 
و از بد حادثه چلنگر هم در خدمت نداریم برآن شدیم تخم کفتر بدیم بلکی کار خدا فارسی هم این وسط یاد گرفت
اینکه آیا تخم کفتر چنین خاصیتی داره بر من پوشیده است تا ببینیم حالا کی فارسی بغ بغو خواهد کرد
 
پ.ن:یحتمل طوطی سخنگو هم تخم کفتر خورده
 

حکمتانه

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:3
 

آدم ها یا خرگوشن یا لاک پشت

تو زندگی لاک پشتی باشید که کفش اسکیت به پا دارد.

+وقتی دختر هابیل فیلسوف می شود

دندون طلا

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:2
 

یه دختر بچه کنارم نشسته بود

یه مشت آجیل بهش دادم

و بجاش یه مشت لبخند تحویل گرفتم

دوتا از پسته ها و فندق ها یادشون رفته بود

لبخند بزنن پس با دندون به جونشون افتاد

 تا زورکی هم شده نیششون باز بشه

که گفتم دندونات خراب میشه بیخیال شو

که مادرش با یه لهجه غلیظ ارونی گفت:

نه بابا،ماشاالله دندوناش مثه گراز میمونه

الان دارم تو اینترنت خصوصیات دندون گراز

 رو سرچ میکنم...

 

حق السکوت

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:1
 

نشد نداره من تو یه جمعی برای چند دقیقه حرفی نزنم

یا نگاهم به جایی خیره باشه

و دوستان جملگی نگن،دیگه صفحه ی کیو داری پر میکنی تا داستان بنویسی؟

از اونجایی که مناسبت روز مادر هس،

کریم میگه اینم بنویس که واسه ننه بزرگ توالت فرنگی خریدم

 و هر بار میره دستشویی میگه «ننه،کریم جووو هر چی میرم دستشویی بیادتم و دعات میکنم»

که یهو مادر میگه:نه زشته یه بار ننویسیا!!

واسه اینکه فشارش نره بالا میگم نه بابا بیخیال...

و به کریم چشمک میزنم.

 

میم مثه مادر

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 10:0
یادمه روز مادر که می شد

می رفتم مغازه اقا محمود خدابیامرز
 یا حج احمد آقای همسایه یه دست لیوان پافیلی میخریدم

و می گفتم بنویس به حساب!!

بعد هم می رفتم با چه دقتی با روزنامه همشهری که از خونه خاله گرفته بودم کادو می کردم،

اما همیشه دوست داشتم واسش سرویس یاقوت بخرم

درست شبیه سرویس یاقوت زن همسایه...

اما شاهکار و اسکار کادو خریدن می رسد به مجید

که تو بچگی هلک هلک رفته مغازه
 و یه دونه اسکاچ واسه مادرش خرید😉😉

 هنوز که هنوز این اسکاچ طلایی در خاندان ما زبانزد همگی ست!!

بهرحال خدا شانس بده واسه ما کوفتم نخرید😏😏

روز مادر مبارک.🌺🌺

 

سالگرد ازدواج

دختـر هابیل دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ 9:59
 

دقیق نمیدونم 26ام بود یا 27 اسفند که من و مجید به عقد هم دراومدیم

تو یه اوضاع بل بشو  از یه طرف تازه من کنکور ارشد داده بودم
ومنتظر جوابش؛
قالی مادر نفسای آخر رو میکشید
 و باید پایین می اومد
خونه تکونی عید هم  بود،
و بدتر از همه دندون درد بی صحب که هیچ جوره ساکت نمیشد!!



وقتی هم من گفتم باشه برای عید عقد کنیم همه گفتن ما میریم مسافرت یا حالا یا هیچ وقت!!
همه چی دس به دست هم داد تا نمیدونم پنج شنبه بود یا جمعه؟؟
جالبه بقیه هم نمیدونم چند شنبه بود؟؟
مراسم برگزارشد

گفتیم یه مراسم عقد کوچیک میگیرم تا بعد سر فرصت یه جشن درست حسابی

اما مادر اصرار داشت همسایه اینوری اونوری هم دعوت بشن
وبا ترجیع بند«زشته ما رفتیم اونا نیان»
یکی یکی همه رو دعوت میکرد

و گاهی با گفتن فلانی مادرشوهر دخترش مرده ما حالا دعوت میکنیم اما خب نمیان  دیگه،
بماند هم خودش اومد هم دختر ش که تازه مادرشوهرش خاک گور رو میخورد.

و مادرم بعدا گفت: چه عروس بی تِفاقی«شما بخوانید نامرد».

با اومدن عروس وداماد به مجلس از دوستان خواسته شد پرتقال وچاقو رو بذارن زمین چون احتمال آُسیب همی میرفت

و با پاشیدن نقل و پول فرش قرمز ما هم پهن شد

یادش بخیر بچه که بودیم وقتی عروس میومد ما فقط در حال جمع کردن نقل هایی بود که زیر دست وپا حیف ومیل میشد
 
تازه بعد اینکه یه ساعت تو مشتمون بود
 و کم کم داشت تبدیل میشد به شکر با چه اشتیاقی میخوردیمش!!

خداییش پتال کاری و کثیف بودن آپشن بچه های دوره زمونه ی ما بود...

اینکه یهو یه عده وسط مجلس میگن برای خوشبختی عروس وداماد اون کف قشنگه رو بزنید،حالا این کوبیدن دست ها چه تاثیری بر طالع وسرنوشت ما داره خدا عالمه

با نشستن مجید کنارم تنها جمله ای که اول زندگی مشترک پرسیدم بی آنکه کسی بفهمه  این بود:
«این کت وشلوار و کفش از کجا آوردی؟»

که مجید هم گفت: وقت نشد برم بگیرم از کریم گرفتم!!

و داشتم فکر میکردم چه مفتی مفتی قاطی مرغا شده...

«تو رو دیدم و دیدم به این زندگی تغییر کرد»😐😐

مجید داشت شروع به  دست زدن برای افرادی میکرد که اون وسط برقص آ راه انداخته  بودن

که اشاره کردم داماد هم باید مثه عروس سنگین ورنگین بشینه و فقط یه لبخند ملیح روی لب داشته باشه،

دروغ چرا یاد عروسی دوستم سمانه افتادم که تابستون سوم راهنمایی بود
و مراسم تو حیاط خونه شون بود و بارش ملخ ها بیداد میکرد
جیغ وفریاد وخنده تو هوا بود
 وعروس خانم هر از چند گاهی بلند میشد ملخی رو میگرفت و با گیره به بند لباس آویزون میکرد
 و بقیه ر وبه آرامش دعوت میکرد!!

مجید هم هرچند اول گفت اِاِاِاِ نمی دونستم و دوباره شروع به دست زدن با ریتم ناهمگون کرد
«نرود میخ آهنین در سنگ»
و اینجوری بود که ما تو یکی از روزهای آخر اسفند به عقد هم درآمدیم!!

الکی الکی شد هفت سال یا هشت سال

بیوگرافی
بر سر در این طویله ثبت است
داخل نشود هر آنکه خر نیست


با نهایت احترام کپی نکن حَیوان!!

Insta:dokhtarehabil
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان