زیادی

دختـر هابیل یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۹ 14:35

 

قناری داشتیم، بزنم به تخته تنور بچه داریشون هم داغ داغ بود.

هر بار سه چهارتا جوجه میذاشت تو دامن ما و خودشون،و هی چشممون روشن میشد.

مجید تصمیم گرفت به هر خانواده ی اینوری و اونوری یه قناری بده تا همه حظ وافی ببرند. اصن بگو یه نذر موسیقایی.

چند روز پیش  یکی از نذورات عودت داده شد به جرم اینکه زیادی میخونده و باعث سرسام شده بوده!!
مال بد بیخ ریش صاحبش!!! 

یهو یاد خبری که چند روز پیش خونده بودم افتادم

"اخراج سگ کارمند از اداره پلیس، بدلیل مهربانی بیش از حدش" .

فی الواقع زیادی بودن هرچیز دردسرساز و خطرناکه

زیادی که لطف کنی، نادان خیال بد کند. 

زیادی که مهربون باشی، توقعات بیجا ازت زیاد میشه

زیاد که بدونی، حرص میخوری

زیاد که بفهمی، یجورایی حذف میشی

زیاد که بدونی و بفهمی و حرف بزنی ، انگ میخوری و باید منتظر چوبه اعدام باشی.

خلاصه زیادی بودن هر چیز دردسرساز و خطرناکه حتی اگه نذر موسیقایی باشه!!

آسنسیون

دختـر هابیل شنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۹ 12:0

مسیحیان چهل روز بعد عید پاک، عید دیگری دارند به نام «آسنسیون» که روزتعطیل محسوب میشود.

شبیه 14 خرداد ما، اما برای ما عید محسوب نمیشود(اینجور. گمان میکنم!!)

حالا آسنسیون چیه؟!

روز عروج عیسی مسیح به آسمان را آسنسیون میگن. 

شبیه عروج ملکوتی، بنیانگذار کبیر انقلاب!!

مسیحیان از اینکه عیسی زنده ست و در آسمان سکنی گزیده، جشن میگیرند. 

و ایرانیان، بعد از عروج ملکوتی رهبر خود به شمال سفر میکنند،(البته دلیلش رو نمیدونم). 

 آسانسور یا بالابر 250 سال قبل از میلاد مسیح وجود داشته، و مخترع ابتدایی آسانسور رو ارشمیدس میدونند.

البته شواهد نشون میده در تخت جمشید ، کاخ آپادانا و معبد آناهیتا آسانسور یا بالابر وجود داشته.

با همه ی این تفاسیر، نامگذاری آسانسور از فعل آسنسیون که همون عروج عیسی مسیح هست،انتخاب شده.

زین پس، بعد از سوار شدن در آسانسور، میتوانید همزادپنداری کنید با عروج عیسی مسیح، مع البت اگه روش ننوشته باشه آسانسور خراب است،  یا شما رو به طبقه ی همکف یا پارکینگ هدایت نکند!!

آسانسور امید و آرزوهاتون برسه به آسمون لایتناهی:)


 

آبغوره

دختـر هابیل جمعه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۹ 16:58

یکی دو سال پیش خواهرشوهر گرام که بار شیشه هم داشت، چند کیلو غوره گرفت از بابت آبغوره. 

هیئت همراه مادرشوهر، و اون یکی خواهرشوهر بود از بابت مساعدت. 
بعد از دون کردن های فراوان و خارش بسیار بابت آبگیری، نوبت به ریختن تو بطری رسید.
مادرشوهر اعلام کرد خدا رو شکر، آبغوره اش خوشرنگ شده.
چند شب گذشت و مادرشوهر گرام بهمراه پدرشوهر گرام اومدن منزل مادری، من باب اختلافی که بین علما و فقها رخ داده بود، چرا که آبغوره های خواهرشوهر که تو بطری باربی گونه بود، تبدیل به بطری کیم کارداشیانی شده بود.
این تغییر ناگهانی یعنی اینکه، انگور انداختیم سرکه شود، شراب شد.

تتمه چهره مغموم و لولی وش مادرشوهر،خنده ی نمکی برای من به ارمغان آورده بود که با حرکات بعدی تبدیل به قهقهه شد.

مادر فرمودند،خود جنس این، تو بگو ‌ شراب شیرازی، دور بریزین نجسه!! 

و برای اینکه فتوایش، قبول افتد، یه بطری رو تو زمین روبه روی خونه که لم یزرع بود انداخت و صدای مهیب و انفجار گونه ای رخ داد که مادرشوهر رو به نچ نچ و ما رو به قهقهه وا داشت
بقیه فامیل هم از این نارنجک دست ساز خوششون اومده بود.
هر چند مادر میگفت:همسایه ها بیدار میشن، میترسن، نندازین. 

مادرشوهر سپرده بود،که خواهرشوهر متوجه این قضیه نشه، چرا که تلاش خود و هیئت همراه به نیست تبدیل شده و تو روحیه اش تاثیر سو میگذره. 

البته کمی بعدمتوجه شد و آبغوره گرفت البته این بار از چشمان مبارک بانضمام فین فین متناوب. 
و من همچنان لبخند نمکی میزدم. 

هر بار با دیدن غوره و انگور و مویز و هم خانواده این دوستان، من یاد شراب شیرازی میفتم و میزنم زیر خنده از بابت نارنجک دست‌ساز. 
خلاصه اگه به فکر تهیه آبغوره هستید، کاری نکنید آبغوره ی خودتان دربیاید. 
 

وقتی معلم شدم

دختـر هابیل پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۹ 13:11

مهرماه باید امیرعلی بره پیش دبستانی، با وجود این دنیای قاراشمیش، بعید میدونم بفرستمش.

قبل از این داستان ها هم گاهی با مجید در مورد مدرسه و محیط تعلیم و تربیتش صحبت میکردیم چه مدرسه ای بره بهتره.

آخه خیلی وقته ها دیده بودم بچه های فامیل به محض ورود به مدرسه تغییر لهجه، تغییر رفتار و کردار پیدا میکردند، بهرحال بچه آهن رباست و محیط بشدت رسانا.

بچه که بودم تا فحش جدید یاد میگرفتم، مامانم میگفت:درس امروزتون بوده؟! 

و مادر هم معتقد بود که مدرسه جای پرورش افراد بزهکار هست نه درستکار 

یادمه پسر یکی از فامیل که بشدت زیبا صحبت میکرد مادرش گفت:از وقتی مدرسه رفته طاهرآبادی صحبت میکنه(حالا به طاهرآبادی ها بر نخوره)

چرا راه دور بریم، مدرسه خواهرزاده ی من در مرز آران و بیدگل واقع شده، بالتبع بچه های آرونی هم در مدرسه هستند، یه لهجه ی بیمزه و بی لعابی پیدا کرده که نگو، نصف آرونی، نصف معیار، نصف بیدگلی، آش شله قلم کاری ست که نگو.

کتاب دهکده خاک برسر رو که میخوندم، متوجه شدم، بچه های سوئیس در سن چهارسالگی باید به مدرسه برند و خود سیستم آموزشی نامه برای والدین میفرسته فلان روز، فلان ساعت، فلان مدرسه شروع کلاس بچتونه، دیر نکنید!!

دنگ و فنگ ثبت نام هم نیست.

حالا با این اوضاع کرونایی، تصمیم گرفتم حروف الفبا رو یاد امیر بدم، البته هنوز موندم چجوری؟! کلیپ آواشناسی بذارم براش؟ ، کتاب کلاس اول بگیرم؟ خودآموز بگیرم؟!

بهرحال قراره بشم معلم اونم بدون حقوق و مزایا:)

امیرم

دختـر هابیل دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۹ 1:34

یهو بعد از مسواک زدن و وضو گرفتن برای خواب، امیر میگه نماز بخونم بعد بریم

دوتا دعا هم کرد

اول اینکه:کرونا تموم بشه از کل دنیا

دوم اینکه:ننه آقا بدنیا بیاد تا امیرحسین رو نشونش بده بگه داداشی دارم.

دیگه نمیدونم کدوم دعا و آرزوش برآورده میشه.

تو بهترین پسر دنیایی امیرعلی، اینو مطمئنم😍😍❤️❤️

#نماز_شب

#دعاء

بچه رو بچسب!!

دختـر هابیل یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۹ 17:55

بعد از زایمان، بعد از دوازده ساعت من رو منتقل کردن بخش بالا که مختص مادر و نوزاد بود، بهم آرامبخش هم زدند که همه ی اتفاقات دوازده ساعت قبل رو بشوره ببره(مگه الکیه!! )

سپرده بودم همراه مادرم، مامان مجید هم بیاد که اگه تو طول شب، یکی خوابش برد اون یکی شب زنده داری کنه. خلاصه هیئت همراه تو اتاق بودند و من هر چند دقیقه میگفتم:خوابتون نبره بچه خفه بشه، خوابتون نبره از دستتون بیفته.

که هر دو میگفتن:نـــه بگیر بخواب دیگه.
حتی آروم به پرستار گفتن:بهش آرامبخش زدین، چرا نمیخوابه؟!

خلاصه بچه بغل مادرم بود و در کسری از ثانیه به مادرم میگفتم:مامان خوابی!!!

و مادرم با عصبانیت میگفت:آره خوابم،چیکار داری؟! 

مادرمجید هم قربونش برم، یه تخت کناری رو خالی دید و تا الـــه صبح خوابید، من و مادرم هم یه نیگا بهم کردیم که یعنی با کیا اومدیم سیزده بدر!! 

دیگه مادرم گفت:فخری خانم، نماز صبحت قضا نشه!! 
که فرمودند نه بابا، خواب نبودم،همش بیدار بودم.
ما هیچ ما نگاه:|

 خلاصه شب اول تمام شد، اما شب بیداری ها کماکان ادامه داره. 

دیروز، خانم دکی گفت:یه بچه بعد از انتقال به بخش نوزادان، از تخت افتاده پایین،
حالا مادر خوابش برده، نرده های تخت خراب بوده، یا هرچی دیگه، مهم اینه که یه بچه از همین حالا بدبختی و گرفتاریش شروع شده.

بعد از شنیدن این واقعه تلخ، به مادرم گفتم:اون همه سوز و بریز من واسه خواب نموندن شما، بیخود نبود.

باری بهرجهت اگر در آستانه وضع حمل هستین، مراقب باشید، تو زایشگاه به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد نکنید، خواب رو تعطیل کنید و سفت بچه رو بچسبید!!

کدبانو

دختـر هابیل جمعه بیستم تیر ۱۳۹۹ 3:49

کی باورش میشه من مجبورم شبانه به نظافت خونه بپردازم، از ساعت دو تا به الان... 

یه چیزی تو سرم الان ترکید، فیوز پروند

گمونم پرت و پلا میگم

خلاصه کدبانوی شبانه نبودم که شدم:/

اِرحم، تُرحم

دختـر هابیل چهارشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۹ 12:7

تعریف میکرد، یه خانم باردار که دچار افت فشار و سرگیجه بود به همراه پسرش اومد تو مطب
کلی سرخ شد و با خجالت گفت:والا از دیشب تا حالا چیزی نداشتیم بخوریم...

یکی از همکارها یه کلوچه بهش میده تا بهتر بشه، خودش نمیخوره و میده بچه اش که از اتفاق دچار کم خونی هم هست.

یا خانمی که قسم میخوره از عیدتا حالا نتونستم برای بچه هام میوه بگیرم، یه یارانه ست و کلی قرض و قسط و بدبختی، وقتی ندارم، برم دزدی؟! 

گاهی باورش هم سخته، اما وجود داره. 

فقر، بدبختی و نداری گریبانگیر خیلی ها شده
رشد فزونی دلار و بی ارج و قرب شدن همیشگی ریال و اختلاس و زد و بند بازی،
 تتمه اش چی میمونه مفلس تر شدن این ملت.

بچه چی میدونه دلار و ریال چیه، احتکار و تحریم چیه؟! ندارم چیه؟! 

خیلی ها هستند که فقیر بودند، فقیرتر شدند، 
هیچ امیدی به زندگی ندارند، سفره ی خالی با امید واهی پر نمیشه.

تو این حال و اوضاع چه خوبه به داد هم برسیم، حتی شده کم، ناچیز، چه خانواده هایی هستند بی سرپرست، بیمار. 

میدونم شرایط اقتصادی فاجعه بار هست، اما نذاریم یه عده بیشتر غصه بخورند، به خودکشی فکر کنند.

خیلی ها عقدکردن نه میتونن خونه اجاره کنند یا بسازند نه جهیزیه بگیرند.

خیلی ها تو سیسمونی و حتی ویزیت دکتر موندن.

خیلی ها تو خورد و خوراک بچه شون موندن.

به نظر من تو گروه های خانوادگی تون هر هفته، یه مبلغی رو کنار بذارید تا به یکی که واقعا مستحق و آبرودار هست یه خدمتی کرده باشید،

 میشه چند کیلو میوه گرفت، گوشت گرفت، یا هرجور صلاح میدونید، اما تنهاشون نذارید.
 
دوستان اگه کسی رو می شناسید که مستحق واقعی ست و وابسته به سازمان و ارگانی نیست معرفی کنید تا شاید بشه یه خدمتی کرد. 

هیس!! صداش رو درنیارید!!!

دختـر هابیل سه شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۹ 1:59

الان دارم به آسمون نگاه میکنم تا ببینم با دنیا چند چندیم؟!

آخه طاعون اونم خیارکی اش رو کجای دلم بذارم؟!

والا آدم روش نمیشه به آدم های اون دنیا بگه، ما رو برای طاعون خیارکی آوردن!!!

یواشکی نوشت:یه بار تو روستا،سر یه پیچ با یه خر تصادف کردم، صداشم درنیاوردم.

 

نماز به شرط سکه

دختـر هابیل دوشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۹ 12:25

دوستی میگفت:چند سال پیش به وصیت مادرم، یه سکه دادیم به آخوند  محل، که واسه مادرم نماز قضایی هاش رو بخونه
 گفتم:عجب حالی میکنه با سکه،

به پاس این سخاوت، والضــــالین رو خوب میکشه؟!

این بود زندگی؟! 

نون والقلم

دختـر هابیل شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۹ 16:14

بچه که بودم خیلی دوست داشتم زود نوشتن یاد بگیرم، هی رو دیوار خونه شروع میکردم به حساب خودم نوشتن، بعد به خواهر یا برادرم میگفتم:من الان چی نوشتم؟!
گاهی وسط اون خطوطی میخی و پهلوی، یه ب درست درمیومد و کریم یه نیگا به نوشته ها میکرد و میگفت:هیچ چرت و پرت اینقدر این دیوار رو خط خطی نکن.
وقتی رفتم مدرسه و یاد گرفتم اسمم رو بنویسم چه حس قشنگی بود.و این حس نوشتن تا الان با منه. 
تو با نوشتنت، ایده و عقیده ات رو بیان میکنی، البته نوشتن، حکم سند رو داره و مسئولیت. 
خیلی ها بعد خوندن یه اثر، عقل و دینشون رو میبازن،هیجان زده میشن، میخندن، ناامید من یشن، گریه میکنن، امیدوار میشن. 
هر کسی که قلم به دست گرفت و شروع کرد به نوشتن، مسئول هست. 
روز قلم مبارک. 
خودکار بیک تون مستدام
تق تق کیبوردتون پر رهرو. 
 

وقت ملاقات

دختـر هابیل جمعه سیزدهم تیر ۱۳۹۹ 2:47

نزدیک ضریح بودم و جرات نمیکردم برم جلو

به خادمی که کنارم بود، گفتم:کی ضریح خلوته

همینطور که با چوب پر، زائرین رو هدایت میکرد گفت:هیچ وقت ضریح خلوت نمیشه، همیشه شلوغه، از همین جا سلام بده و برو

هیچ کس فکرش رو نمیکرد، روزی کعبه و حرم و ضریح همه بسته بشه

خلاصه باز هم از دور سلام، آقا سلامٌ علیک

*روز اولی که قرار بود تو خیریه امام رضا علیه السلام کار کنم یه جمله که قاب گرفته شده بود به دلم نشست:خادم امام رضا  «ع» فقط در مشهد نیست.

خلاصه خادم آقا بودن اونم از دور نصیبم شد:) 

خواستگارا قطار قطار

دختـر هابیل پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۹ 10:3

حالا که حرف خواستگاری شد،یادمه یجا مهمون بودیم، میزبان گفتم یه دختر میخوایم برای پسرمون

مذهبی نباشه، روشنفکر باشه مثه خودمون، با آبمون با شیخ گری تو یه جوب نمیره

یهو یادم اومد مادر واسه کریم رفته بود خواستگاری، دختره ناخن هاش خیلی بلند بود خییییلی، بعد مادرم  و عمه خدابیامرزم اومدن گفتن:نــــــــه اصلا، انگار تو خونه شون ناخن گیر نداشتن،با دسته بیلاش یه باغچه رو می تونست بیل بزنه

که یهو بابا از تو آشپزخونه، چای به دست اومد بیرون و گفت:اینا بخوان گلاب به روتون طهارت بگیرن، خودشون رو زخم و زیل نمیکنن؟! 

خلاصه دخترهای مرتبی باشید، ناخن هاتون رو کوتاه کنید، موهاتون رو مرتب تا شازده سوار برسونه خودش رو.

 

**ایهام نوشت:یه دوست داشتم میگفت مادرم میگه:

«دختر که سنگین باشه،بختشم رنگین میشه»

بعد دید آبی از سنگینی گرم نمیشه

رنگین کمان شد حسابی،حالا هم بچه

 دومش تو راهه

+گاهی نصایح بزرگترا هم تاریخ انقضا دارد.

 

خواستگاری به سبک ایرانی

دختـر هابیل پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۹ 9:51

_سلام برای امر خیر مزاحم میشم!! 

مراحمین اما ما خیلی وقته که آردمون رو بیخته ایم و الک مون رو آویخته، برو این دام بر مرغ دگر نه، که عنقا را بلند است آشیانه!!
 
تو آشنا، فک و فامیل دختر خوب سراغ ندارین؟!

حالا پسر کی هست؟!

والا دروغ چرا، برادر دوستمه، به من سپرده منم گفتم از شما بپرسم، بهرحال همسایه ها یاری کنن و این حرفا دیگه!!

خب حالا برادر دوستتون چیکارست؟!

والا دروغ چرا، دقیق نمیدونم

اما شرطی شدن، الا و بالله زنش بدن!! 

فقط میدونم سه ماهه دیگه نه لب به مواد زده نه سیگار نه قلیون!!!!

تازه گفتن:هرجا رو هم بخواد طرف امضا میکنه که سمت دود نره

من تو بچگی، بنّای خونمون ته سیگارش رو انداخت، برداشتم کشیدم هنوز وسوسه میشم یه نخ بکشم این چطور سه ماهه میخواد امضا بده؟!

دیگه به بِشکشی عهدنامه ترکمن چای و گلستان که نیست.

حالا ثواب داره،آخه دروغ چرا، یه نفر پاپی پسره شده ول نمیکنه اینم دلبسته اش شده!!
 
_خوب چرا ازدواج نمیکنن؟!

اون طرف، شوهر داره، پنج شش ساله ازدواج کردن، اون زمان دختره ده دوازده سالش بود، شوهرم هم یه پشت بوم کم و زیاد تو همین سن و سال، حالا که هفده هیجده سالش شده، عاشق شده خیرسرش، میخواد طلاق بگیره، بیاد با برادر دوستم ازدواج کنه!!!!!
 
حالا مادر و خواهرش، این خونه حسن، اون خونه حسین میرن بلکی یه دختر خوب و مومن و آفتاب مهتاب ندیده براش جور کنن تا از صرافت اون یکی بیفته، میبینی چه دوره زمونه ای شده؟! 

ماشالله چه خوش اشتها، با این تفاسیر من فکر نکنم کسی نعش دخترش رو هم رو کول  طرف بذاره مگر اینکه مشاعرش رو از دست داده باشه.

حالا جایی کاریتون نباشه اما بازم اگه دختر خوب سراغ داشتین خبر کنید...

ماهیچ ما نگاه...


 

تاریخ موشی

دختـر هابیل چهارشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۹ 13:51

جایی میخوندم چکاریه، هی پول مرگ موش و سم موش و چسب موش بدین. 

آرد نخوچی و گچ رو قاطی کنید، موش علاقه وافر به آرد نخوچی داره، آنسان که خر تی تاپ را.

طرف آرد نخوچی بهمراه گچ رو میخوره، و بعد تشنه اش میشه و آب میخوره و نتیجه میشه خفگی و تمام.

البته یه اشکالی داره و اون اینکه تو نمیدونی کجا ریق رحمت را سر کشیده و سر بر تیره تراب گذاشته.

یادمه دختر خونه که بودم من و دختر عمو ام یه نصفه قالی می نشستیم و مادر و خواهرم اونطرف نصفه، سمت ما هی بوی وحشتناکی می اومد و لب و لوچه ما هی تغییر حالت میداد و مادر گاهی اسفند دود میکرد، عود روشن میکرد اما تماما بوروکراسی اداری بود.

تا اینکه قالی پایین اومد و مشخص شد، یه موش در پیج و خم قالی به فنا رفته بود آنسان که آخرین خلیفه عباسی ، المستعصم به دستور هلاکوخان، داخل نمد پیچده شد و آنقدر نمد بر زمین مالیده شد که آن شد که می باید.

خلاصه که موش ها در طول تاریخ به انحای مختلف جوانمرگ شده اند.

روش شما چیه؟! 

چجوری؟!..... اینجوری

دختـر هابیل پنجشنبه پنجم تیر ۱۳۹۹ 18:45

دوستانی که گفته بودید چطوری با وجود بچه کوچیک کتاب میخونی،عرضم به حضور انورتون که راستش من تند خوان هستم، با چشم میخونم نه مثل خیلی ها با صدای بلند بخونن، و بشدت متمرکز، طوریکه همه متوجه میشن من تو این عالم نیستم دیگه.(دیروز لحظه حساس کتاب من متوجه نشدم بچه از خواب بیدار شده و از تخت زرتی افتاده پایین و من دچار عذاب وجدان شدم اووف بر من اووف پر و پیمون😏)

اصولا شیفت شب هستم، وقتی همه خوابیدن، یه آخیش میگم و تا ساعت سه بامداد میخونم، البته نه همیشه گاهی اینقدر خسته هستم که بی لالایی خواب رفتم، البته برای جبران بعد نماز صبح(ما خیلی مذهبی هستیم نماز هم میخونیم😁) تا حدود ساعت 8 صبح کتاب میخونم، بهرحال ذهنم درگیره ببینم بقیه اش چی شد.

برام مهم نیست، مهمونی هستم یا تو سفر به محض اینکه کتاب قبلی تموم شد، بعدی رو به تنور میچسبونم، راستش کتاب حالم رو خوب میکنه شبیه یه فیلم میمونه اول همه چیز ناملموس هست و کم کم ریتم میگیره و با حال و هوای کتاب انس میگیری، گاهی ناراحت گاهی خنده و گاهی قهقهه.

یادمه نوجوون که بودم یه کتاب میخوندم پسر یهو سر یه حادثه مرد، خیلی به من برخورد که مرد یهو گفتم اه اه چرا چرا مرد؟! ، خواب دیده الکیه و مامانم از آشپزخونه پرید بیرون و  با هول و ولا گفت:چی شده، کی مرده؟!
و وقتی گفتم:یارو تو کتاب!! 
، میخواست منو هم به یارو فنا شده پیوند بده.😅🤪

البته روزهایی که ناراحتم یا مثه دیروز که دندونم درد میکرد، برای فراموشی درد، کتاب میخوندم اینجوری ذهنم درگیر یه جا دیگس.
بهرحال سعی میکنم تایم های مرده رو زنده کنم. موقع آشپزی حداقل دو صفحه که میشه خوند، یا تو مطب دکتر، ترافیک، پیام بازرگانی بین فیلم، 


یه چیزی کشف کردم وقتی  بچک یه دفتر برداره که خالی باشه هیچی نمیگه اما به محض اینکه به قسمت نوشتاریش میرسه، یه چیزایی بلغور میکنه و من ترجمه تحت اللفظی ش رو اگه بخوام بگم یعنی سخت مشغول مطالعه ست🤓
یواشکی نوشت:من وقتی اینترنت ندارم، سرانه مطالعه ام خیلی بالاست، اووف بر فضای مجازی😉😜

خلاصه مطالعه کنید،حال خوبی بهتون دست میده. 

استوری زرد

دختـر هابیل یکشنبه یکم تیر ۱۳۹۹ 23:22

استوری میذارم از کتابی که خوندم و کتابی که شروع کردم

واکنش به کتاب شاید یکی دو مورد هست

استوری میذارم از موشی که تو راه پله ها پیدا شده

تا الان بیش از سی نفر ریپلای کرده و واکنش نشون داده

از کی ما متن رو ول کرده ایم و حاشیه رو چسبیدیم. 

 

بیوگرافی
بر سر در این طویله ثبت است
داخل نشود هر آنکه خر نیست


با نهایت احترام کپی نکن حَیوان!!

Insta:dokhtarehabil
آخرین نوشته‌ها
برچسب‌ها
نوشته‌های پیشین
دوستان